در خواب دیدم، من عضو یک گروه بودم که با هم به سفر رفته بودیم. در یک شهر ساحلی و سرزمینی ناآشنا در یک خانه رو به دریا بودیم. آن خانه در طبقه دوم یا بالاتر بود. بالکن بزرگ رو به دریا داشت. از دو اتاق به بالکن راه بود. در یکی از اتاقها ما منتظر بودیم تا همسفرهای ما ناهار را حاضر کنند.
همهاش میگفتند صبر کنید الان حاضر میشود. من احساس گرسنگی میکردم و حالت عصبی داشتم. با خودم میگفتم چرا آنقدر ناهار برای من مهم است؟ نباید اینگونه تصوری داشته باشم.
ساعت پنج عصر شد و خبری از ناهار نبود. دخترم گفت هر کس برای خودش غذا پخت و خورد. ما ماندیم که منتظر یک حرکت جمعی برای تهیه ناهار بودیم.
من و فرزندانم دور هم نشستیم و تبادل نظر کردیم که چه بخریم تا بتوانیم بپزیم و شام و ناهار را یکجا بخوریم.
به اتاق دیگر رفتم وسط آن اتاق بزرگ دو تا بالش را انداخته بودند. در اطراف اتاق، گروه های چند نفره نشسته و صحبت میکردند.
موهای من خیس بود. بدون اجازه سشوار یک نفر و برس گرد یک نفر دیگر را برداشتم و موهایم را جلوی آینه خشک کردم. صاحب سشوار فهمید و اعتراض کرد. من عذرخواهی کردم و او هم پذیرفت.
در یک اتاقک یا واگن هم بودم که زلزله شدیدی رخ داد همه وحشت زده به همدیگر نگاه کردیم.
آخرین دیدگاهها