مدت ها به آن ساختمان پزشکان نرفته بودم . آسانسور بسیار شلوغ بود و مردم برای سوار شدن صف بسته بودند. من تصمیم گرفتم که موقع پایین رفتن از پله استفاده کنم.
طبقه به طبقه به پایین راهی شدم. جلوی یکی از مطب ها توقف کردم.
زیرا چیزی به یادم آمد. یادم آمد که دوستم به من گفت که دکتر… فقط یک پسر داشت که او هم پزشک بود . مدتی قبل به دلایل نامعلومی خودکشی کرده و از دنیا رفته بود. به اتاق انتظار مطب نگاه کردم و از اینکه چنین فاجعه ای برای آن پزشک رخ داده بود بسیار متاثر شدم.
با خودم گفتم بعد از چنین مصیبتی دوباره به سر کار رفتن چه سخت است. تحسین اش کردم که توانسته بر رنج خود فائق آید و به روال زندگی عادی برگشته است.
زیر لب برایش فاتحه ای خواندم و برای همسر جوان متوفی صبر و بردباری مسئلت کردم.
آخرین دیدگاهها