خواب نوشت چهارشنبه هشتم شهریور هزارو چهارصدودو

در عالم رویا به منزل زن عموی مرحومم رفته بودم. یک آپارتمان نقلی تمیز و کوچک که در یک آسمان خراش قرار داشت. آسمان خراش در یک محوطه آپارتمانی بود که ورودی اش پر از درخت بود و در مجتمع به خیابانی باز می شد که شهری بزرگ و نا آشنا برای من پشتش بود.

از پله هایی باریک و کج و کوله بالا می رفتم. بین طبقه هفت و هشتم دیدم که پله ها تمام شده اند. هر کسی می خواست رد شود از یک بلندی می پرید پایین یا اینکه خودش را از دیوار راست بالا می کشید. من نتوانستم رد شوم زیرا از ارتفاع آن ترسیدم. یک نفر به من اشاره کرد که از راه پله مخفی بالا بروم. پله ها به شدت باریک بوده و ارتفاع زیادی داشتند . فقط یک نفر می توانست از پله بالا یا پایین برود و من به سختی از آن رد شدم.

به آپارتمان زن عمویم رسیدم. مهمان داشت. ما هم مهمان او بودیم. یک پرده توری سفید به پنجره ای رو به شرق آویزان کرده بود. میخواستم بیرون را نگاه کنم طناب کنار پرده را که کشیدم پرده به جای اینکه به یک طرف برود به سمت بالا کشیده شد. مقابل چشمانم چیزی دیدم که باور نمی کردم. تعدادی مغازه و درخت های سرسبزی که جلوی مغازه ها سر به آسمان ساییده بودند.

دختر عمویم پیش من آمد به او گفتم که مگر میشود مغازه ها در این حد چندین طبقه باشند که از اینجا دیده شوند. جوابی به یاد ندارم.

من ساده دلانه کفش های قیمتی ام را در جلوی در ساختمان در آورده بودم.نمی دانم از کجا فهمیدم که گم شده اند یا کسی آنها را برداشته است. وقتی که میخواستم دنبال کفش گمشده ام بروم زن عمویم جلوی در ایستاد و گفت برایت یک کادو خریده ام برو ببین کفش هایت چه شده برگرد.

از پله ها پایین آمدم اما به جای اینکه پا روی پله ها بگذارم از هر پاگرد به حالت پرواز کردن پایین می رفتم. بدون اینکه پایم به زمین برسد از روی پله ها پرواز کردم. جلوی ساختمان باغ بزرگی خودنمایی می کرد. من در آنجا دنبال کفش هایم بودم که پیدایشان نکردم. بلند با خودم گفتم هر کس کفش های من را برداشته است حتما کفش های خودش را دور انداخته است. در همان حوالی بچه ای که نمی دانم که بود پرسه می زد. نمی دانم چرا او را هل دادم. به زمین افتاد و گریه سر داد.

به خروجی در نگاه کردم و با خودم گفتم من چطور توانستم به این شهر بزرگ ناآشنا بروم و راه برگشت را پیدا کنم و الان اینجا هستم.

یک کیف زرد رنگ زیبا رو دوشی داشتم. کلی کاغذ و قلم داخلش جا داده بودم. خانمی در کنارمن بود از من کاغذ خواست . کیف را باز کردم کاغذ ها به هم چسبانده شده بودند همه را بیرون آوردم و از هم جدایشان کردم. هیچ کاغذ بی خط و جمله نبود در همه آنها حداقل یک جمله نوشته بودم . آن خانم همانطور قبول کرد و گفت مانعی ندارد که یک جمله روی هر کدام نوشته شده باشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *