به یک جایی مهمان رفته بودیم من و همسرم و یک کودک که با ما بود. صاحب خانه برایمان میخواست کشک بادمجان درست کند. به او کمک کردم و غذا را هم میزدم. آنها روی یک میز کوتاه سفرهای پهن کردند و غذا را داخلش چیدیم. به نظرم از غذا نخوردیم. زیرا سر و صدایی از پنجره میآمد. پنجره رو به یک بالکن بود. در بالکن خانمها در حال پختن غذای نذری بودند. از لای پرده توری به آنها نگاه کردم و تصورم این بود که در حال پختن قورمه سبزی بودند.
دختر خانواده میزبان از پنجره به بالکن رفت تا پیش زن عمویش باشد.
در ظرفهای بزرگی مواد غذایی را آماده کرده بودند و در حال ترکیب کردن آنها با هم صحبت میکردند.
در صحنه دیگر در خانه قدیمی پدر شوهرم بودم. در طبقه بالا در حال بیدار کردن همسر و آن کودک بودم. به آنها گفتم که حاضر شوند تا اینکه از آنجا برویم، دیر شده است. آنها بیدار شدند و رختخوابها را جمع کردم و موقع جمع کردن متوجه شدم که سنجاق قفلیهای تشک از هم باز شدند. نشستم و آنها را دوباره بستم.نمیدانم چرا آنها داغ بودند و دستم را می سوزاند. سپس در یک گودی که زیر پنجره بود به شکل تا شده چیدم و مرتبشان کردم. سپس مبلها را که به خاطر خوابیدن مهمانها کنار گذاشته بودند به محل اصلیشان هول دادم تا اتاق به وضعیت قبلی برگردد. وقتی که مبلها را در کنار میزها قرار میدادم با خودم فکر میکردم تا زمانی که من در این خانه بودم ، همه وسایل کهنه و قدیمی به نظر میرسیدند، ولی الان شیک و مدرن شدهاند.
همسرم گفت اگر تو کاری داری برو. در جواب گفتم ما مهمان هستیم و این بینزاکتی است که من بگذارم و بروم و سرو صبحانه شما دو نفر بر عهده صاحبخانه باشد.
به طرف دیگر اتاق نگاه کردم یک عقرب را دیدم که با سرعت حرکت میکرد و به سوی دیگری رفت و سعی داشت از دیواری بالا برود ولی افتاد و همین باعث شد که با سرعت بیشتر و دیوانه وار به سمت در خروجی حرکت کند. از در بیرون رفت و از پله کوچک جلوی در به زمین افتاد. زیر پای یک نفر دیدمش و چیزی نمانده بود او را نیش بزند اما نزد و به مسیرش ادامه داد.
آخرین دیدگاهها