نزدیک ظهر بود از صبح کلی کار کرده بودم. به همه بخش های بیمارستان سر زده و کلی جر و بحث های مختلف از سر گذرانده بودم. با مسئولین بالادست مذاکره هایی داشتم که نتایج خوبی نداشتند. خسته بودم و کمی نا امید . پشت میزم نشستم. نگاهی به انبوه کاغذ هایی که منتظر من بودند، انداختم و شروع کردم به خواندن ، پاسخ دادن و ارجاع دادن و از این کارهایی که هر روز هست.
در دفتر پرستاری همیشه باز بود. یک نفر به در ضربه ای زد. سرم را بلند کردم دیدم کمک بهیار عصرکار وارد اتاقم شد. در دستش یک بسته کوچک داشت. بسته را روی میز من گذاشت وگفت داشتم برای ناهار خانواده کشک بادمجان درست می کردم. به سرم زد که یک لقمه هم برای بچه های دفتر پرستاری بیاورم. لطفا خودتان اعضا دفتر را صدا بزنید تا بیایند و هر کدام یک لقمه بخورند تا گرسنگی آخر شیفت برطرف شود . من هم می روم تا شیفت صبح را تحویل بگیرم عصرکار هستم و الان است که صدای اعتراض صبحکارها بلند شود.
واقعا نمی دانستم چطور باید تشکر بکنم. چطور این همه لطف و مهربانی را می شود جبران کرد. آن هم در شرایطی که کمبود نیروی انسانی از یک طرف و حجم زیاد کار از سوی دیگر ما را تحت فشار قرار داده بود.
کارکنان دفتر پرستاری هر کدام مقداری از کشک بادمجان را خوردند و یکی یکی به بخش آن کمک بهیار زنگ زدند و از وی تشکر و قدردانی کردند. وقتی که به خانه برمیگشتم مثل روزهای دیگر گرسنه نبودم و ته بندی کرده بودم.
آخرین دیدگاهها