من در یک پاساژ بودم که دو طبقهاش را میدیدم. حس میکردم طبقات دیگری هم دارد. طبقه اول بودم و آنجا مغازهای بزرگ بود که احساس میکردم مال ماست. در مغازه چیزی برای فروش نبود. یک طرفش وسایل انبار کرده بودند و یک طرفش آشنایان من روی صندلی نشسته بودند و یکی از آنها سر پا بود و مشغول یاد دادن طرز تا کردن روسری به حاضرین بود. من مثل دیگران از روشی که او نشان داد شگفت زده شدم.
من روسری نداشتم دنبال روسری خودم میگشتم. ولی آن را پیدا نمیکردم. خواستم به طبقه بالا بروم. آنجا هم یک مغازه به اندازه قبلی مال ما بود. در مسیرم از جلوی یک روسری فروشی رد شدم. کمی ایستادم و به روسریها نگاه کردم با خودم گفتم به جای اینکه دنبال روسریهای خودم بگردم یک روسری تازه بخرم و استفاده کنم. اما هیچ کدام را نپسندیدم. به طبقه بالا رفتم یک جعبه مقوایی را دیدم که احساس کردم مال من است. آن را باز کردم درونش را جستجو کردم باز هم روسری پیدا نکردم. به یک بلوز صورتی راه راه جلو باز برخوردم. من دههها قبل آن بلوز را داشتم اصلاً به یادم نمیآمد که چنین لباسی داشته باشم. در خواب آن را به عینه دیدم. از پلهها که بالا و پایین میرفتم، سنگینی موبایل را در جیبم حس میکردم و با خودم میگفتم که امروز تعداد قدمهایی که قدم شمار موبایل نشان خواهد داد خیلی زیاد خواهد بود.
در طبقه دوم یک آینه قدی بود با خودم گفتم توی این آینه را که نگاه کنی،یک نمای تمام قد از خودمان میبینیم. خواستم آینه را به یک ستون تکیه بدهم ولی آینه تبدیل به دو تا آینه شد که قبلاً به هم چفت شده بودند. من خواستم دوباره آنها را چفت کنم ولی دو تا آینه با اندازه کوچک در دستم ماند. نکته جالب این بود که من تصویری از خودم در آینه نمیدیدم آینه را بلند کردم زمین گذاشتم به دیوار تکیه دادم ولی در هیچ شرایطی تصویری از خودم در آن مشاهده نکردم.
آخرین دیدگاهها