یکی از بخش هایی که تعطیل شده بود به چرخه ارائه خدمت برگشت. همه دست اندر کاران زحمات زیادی کشیدند. یکی از پرستارها با علاقه زیادی کار کرد. او کارهای دشوار را بدون این که نظارتی بر او باشد به انجام رساند. این فعالیت ها نظر مدیر گروه را جلب کرد. اگر بخواهم بهتر بیان کنم باید بگویم او بسیار خوش درخشید.
مدیر گروه از دفتر پرستاری خواست که او را به عنوان سر پرستار بخش در نظر بگیریم. من نیز با توجه به صفات و ویژگی هایش او را شایسته می دانستم اگر چه مثل هر کس دیگری عیوب و ضعف هایی داشت.
وقتی که این پیشنهاد طرح شد و تقریبا همه آن را شنیدند، اتفاقی افتاد. یک روز که در مرخصی بودم یکی از کارکنان به نمایندگی از دیگران با من تماس گرفت. او گفت که ما این فرد را به عنوان سرپرستار قبول نداریم. نمی خواهیم که سرپرستار ما باشد.
من نمی خواستم چنین نیروی خوبی را از دست بدهم و از طرفی حمایت مدیر گروه هم ارزشمند بود. اما به دلیل اینکه کارکنان نخواستند، از سرپرستار کردن او منصرف شدم. زیرا:
حس کردم که آنها با مسئول خودشان سر ناسازگاری خواهند داشت. تهدید هایشان جدی بود.
حس کردم که قبولش ندارند و ممکن است طوری اذیت کنند که او ناراحت شود.
حس کردم کارکنان آدمی هم فرکانس با خودشان را می خواهند و با او خوب تا نخواهند کرد.
حس کردم که اگر او سر پرستار باشد کارکنانش با قانون شکنی و به شکل زیرپوستی او را تحقیر خواهند کرد.
حس کردم به دلایلی که برایم واضح نبود آتش حسادت افروخته شده است و امکان دارد صدمه ای جدی در کار باشد.
شاید من دلیل های واضحی نداشتم ولی حسی درونی به من هشدار داد که بهتر است این فرد سرپرستار نشود. بنابراین با مدیر گروه وارد مذاکره شدم و او را متقاعد کردم که فرد دیگری را در نظر بگیریم.
به آن پرستار هم در این رابطه چیزی نگفتم.
آخرین دیدگاهها