خواب نوشت سه شنبه سوم مرداد هزار و چهارصدو دو

همه پرستارها را به یک مجمع صنفی دعوت کرده بودند. ما همگی به سوی یک در بزرگ که به یک سالن اجتماعات ختم می شد راه افتاده بودیم. موقعی که داشتم وارد می شدم یک نفر شماره صندلی شصت و هفت را به من گفت و باید روی آن صندلی می نشستم. صندلی ها را به شکل بیضی چیده بودند. اما یک طرف سالن بالاتر بود و روسا در آن سمت نشسته بودند بقیه در سمت پایین بودند. صندلی من در سمتی بود که بالاتر از طرف دیگر بود. به طرف صندلی رفتم که قبل از نشستن من یک مشاجره و بگو مگو در سالن راه افتاد و یک جوری همه چیز به هم ریخت. تقریبا همه از جایشان بلند شدند و همهمه راه افتاد.

از سالن خارج شدم وارد یک دنیای دیگر شدم دنیایی که من در آن یک نگاه بودم و جسم نداشتم. آنجا یک باغ بود که منظره زمستانی داشت همه جا پر از برف بودو زیر نور خورشید کم نور زمین میدرخشید. به کناره یک جوی نگاه کردم و برف های آب شده کنار جوی آب را نگاه کردم. یک بچه و مادرش را دیدم که به آب زلال توی جوی آب نگاه کردند و یک عالمه ماهی در آب دیدند. آنها می خواستند ماهی را با دست بگیرند. پسرک اصرار می کرد که مادرش یک ماهی قرمز برایش بگیرد. من میدانستم که مادرش خیال نداشت ماهی بگیرد و تعلل می کرد.تظاهر می کرد که ماهی را می خواهد ولی قصد نداشت. انگار من درون آن زن را می خواندم و از افکارش خبر داشتم. در همین حین خودم را از دور میدیدم که روی پل چوبی کنار آن مادر و فرزند نشسته ام و در حال نگاه کردن هستم.

تاریخ روز را روی یک مانیتور محو می دیدم که پنجم دی را نشان میداد.

در صحنه ای دیگر خواب دیدم که در خانه ای نشسته ایم و یک نفر مهمان داریم که یکی از پزشکان شهر است. ایشان درست جلوی کتابخانه ای پر از کتاب نشسته بود. یک نفر که نمی دیدم به او گفت که کتابی به نگارش در آمده است. آن دکتر پرسید اینجا از کتابتان نسخه ای دارید. من گفتم درست پشت سر شما چند جلد کتاب هست. ولی وقتی او برگشت کتاب های دیگری بودند و از کتاب من خبری نبود. من میدانستم که کتابم را آنجا گذاشته ام ولی حال نبود. یک نسخه از کتاب را برایش آوردند. من دیدم که آن نسخه کتاب است که توسط خودم خط خطی شده است و در حاشیه هر صفحه چیزی نوشته ام. کلا یک نسخه درب و داغون بود که به او دادم. چون نسخه دیگری در دسترس نبود. از آن دکتر خواستم کتاب را بدهد تا اینکه اولش برایش چیزی بنویسم و امضا بزنم. او هم داد من خودکاری به دست گرفتم اما هر کاری می کردم خودکار نمی نوشت . وقتی هم می نوشت بریده بریده بود. من قدرت نوشتن را از دست داده بودم. کلمات توی سرم مرتب نمی شدند. دستم نمی نوشت و چیزهایی می نوشت که قصد من نبود. انگار که کسی دیگری مینوشت. ارتباط بین مغز من و خودکار قطع شده بود . خودکار چیزهایی نا مفهوم را می نوشت. آنچه که خودکار با دست من و بدون ارتباط با مغزم نوشت را پاره کردم و دور انداختم . بقیه کتاب را به آن دکتر دادم.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *