در خواب دیدم که در کوهستان وسیعی هستم کوه بزرگ و بلندی درست در کنار ساحل قرار دارد و دامنه آن توی آب گسترش یافته است. از بالای کوه میدیدم که قسمتی از دامنه کوه را کنده اند و یک سنگ بسیار بزرگ در وسط باقی مانده است. دور وبر سنگ برداشته شده بود و به جای دیگری منتقل شده بود اما سنگ عظیم سر جایش مانده بود. رنگ سیاه عجیبی داشت و کاملا از محیط اطرافش جدا به نظر می رسید.
زنی همراه من بود. چهره نداشت فقط یک احساس بود. یعنی میدانستم کسی کنار من است. او همسر یک پزشک بود. از من خواست تا او را به بیرون از خانه ببرم و شگفتیهای طبیعت را نشانش بدهم. محل اتصال کوه و دریا بقدری شگفت انگیز و زیبا بود که او را به آنجا بردم.
در مسیرمان از همسرش گلایه می کرد که او را به طبیعت نمی برد. از برادر همسرش هم شاکی بود که با برادر همراه و هم عقیده بود و برای گردش به طبیعت نمی رفتند.
در یک آن خودم را در کوچه قدیمی مان در ارومیه دیدم. یک طرف کوچه دیواری طولانی از آجر کشیده بودند که کمی تو رفتگی داشت. یک ماشین پیکان را دیدم. زنی پشت فرمان نشسته بود و در آن وقت روز یعنی وسط ظهر می خواست پارک کند. همین که به دیوار نزدیک شد یک طرف ماشین به شکل سراسری به دیوار خورد و ساییده شد. زن خیلی عصبانی شد. از اینکه ما شاهد ناشی گری او بودیم خیلی بدش آمد. بدون اینکه پارک کند، گاز داد و دور شد.
من سوار یک ماشین سیاه بودم. گاهی از درون ماشین و با چشم های خودم به آن زن نگاه می کردم و گاهی از بالا و از فاصله نسبتا دور به منظره دو ماشینی که در کوچه بودند، نگاه کردم.
آخرین دیدگاهها