آن میوه درخت کاج مدت های طولانی جلوی پنجره خوابگاه دختران ماند. زیرا ممکن بود هر آن فرحناز بیاید و آن را طلب کند.
فرحناز یک دختر شهرستانی و از قبولی های رشته مامایی بود. موعد رفتن به بیمارستان و شروع کارورزی های بالینی در همان روز های اول یک دل نه صد دل عاشق یکی از انترن های بیمارستان شده بود.
هر وقت در خوابگاه میدیدمش در مورد او حرف می زد. به نظر نمیرسید که کار به جاهای باریک بکشد. این یک پدیده کاملا طبیعی و گذرا بود که خیلی ها پشت سرش گذاشته بودند.
هم اتاقی هایش می گفتند دیوانه آن پسر شده است و همه اش در فکر اوست. درس و یادگیری را رها کرده است.
بعد از چند هفته آن اتفاق وحشتناک افتاد. یک صدای گرومپ و خودکشی فرحناز با پرتاب کردن خودش از پنجره خوابگاه به بیرون رخ داد.
مامورین اورژانس با پیکر دختری که ملافه ای سفید و بزرگ را دورش پیچیده بود روبرو بودند. درست زیر پنجره روی یک سطح سیمانی بیهوش افتاده بود.
کمک ها اولیه و درمان های بعدی کارگر افتاد و فرحناز از آن حادثه جان سالم به در برد. بعد از یک ترم دوباره به خوابگاه برگشت.
این بار تعادل روانی و روحی خوبی نداشت. انگار همینطوری برای گذران وقت به خوابگاه برگشته بود.
یکی از کارهای عجیبش این بود که چیزی به درد نخور را به کسی میداد و بعد از چند روز همان را طلب می کرد. برای همین بود که ما میوه کاج را جلوی پنجره گذاشته بودیم. یک بار به اتاق ما آمد و دید که امانتش سر جایش است و مدتی نشست و رفت. با آن چهره زیبا به ما نگاه کرد و حرف هایی زد و رفت.
پایان این داستان ختم به خیر شد و او تعادل روانی اش را کم کم به دست آورد و با آن دانشجوی پزشکی وصلت کرد.
آخرین دیدگاهها