خواب نوشت سه شنبه سوم خرداد هزاروچهارصدودو

در خواب دیدم که بازنشسته شده ام. من را به یک جلسه دعوت کردند. با اینکه ارتباطی با من نداشت ولی من به آن جلسه رفتم. محل آن در یک بیمارستان بود. محیطی که من بارها آن را در خواب می بینم. فضایی شبیه به اتاق بیمار بود که هنوز تخت و وسایل مورد نیاز در آن چیده نشده بود. آقایان روی زمین دور هم نشسته بودند. من هم در گوشه ای نشستم. من بچه هفت هشت ساله ای که مال همسایه مان بود به همراه داشتم. لباس قرمز پوشیده بود. در نزدیکی من بازی می کرد و دور نمی شد.

در آن جلسه از تغییر دادن بالاترین مقام پرستاری استان حرف می زدند. از کارشناس هایی که اکنون در حال کار بودند سخن گفتند. برایم عجیب بود که این همه پزشک و مدیر اجرایی جمع شده بودند و راجع به امورات پرستاری تبادل نظر می کنند. بیشتر آن صفات منفی کارکنان را مطرح کردند.

من از جلسه خارج شدم. به سالن های وسیعی قدم گذاشتم که تا چشم کار می کرد ادامه داشتند. گویی ته نداشتند. بعد از مدتی دوباره به آن جمع پیوستم. متوجه شدم که مشغول شمارش نتیجه رای گیری هستند. آنها نظراتشان را جمع بندی کردند و من را به عنوان بالاترین مقام پرستاری استان انتخاب کردند. من التماس می کردم که نمی خواهم کار کنم. می گفتم که من بازنشسته شده ام و اصلا ابواب جمعی سازمان نیستم. من کسی هستم که از صندوق بازنشستگی حقوق می گیرم. می گفتم که آنها حق ندارند برای من تکلیف تعیین کنند. با خودم فکر می کردم که اصلا سر کار نمی روم تا خودشان بفهمند که مجبور به کار کردن بعد از بازنشسته شدن نیستم.

دیدم که توضیحات من و التماس هایم و دلایلم پذیرفته نیست. یک نفر از آن جمع را به خوبی می شناختم. فکر کردم دلایل خودم را به صورت فردی به او بیان کنم و او نظر بقیه را عوض کند.

دنبالش به راه افتادم. سوار ماشین شد و رفت. وقتی به منزل یکی از بیمارانش وارد می شد من خودم را جلوی آن خانه یافتم. از لای در به ویزیت دکتر نگاه می کردم. با خودم می گفتم این پزشک چرا به خانه بیمار رفته است. نباید چنین خطری می کرد. از لای در زنی نیمه جان در رختخواب دیدم. ضعیف و ناتوان به نظر می رسید. دکتر با او حرف زد و توصیه هایی برای بهتر شدن به او گفت.

من با دکتر شروع به حرف زدن کردم. توضیح دادم که وقتی کسی را مسئول انتخاب می کنند با سلام و صلوات بر صندلی مسئولیت می نشانند و وقتی که دلشان خواست با خواری و خفت بر می دارند.

گفتم نه تنها علاقه ندارم، بلکه توان کار کردن را هم ندارم. او مثل یک مجسمه به من نگاه کرد و هیچ نگفت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *