در خواب دیدم که با ماشین جیپ قدیمی در مسیری می رفتیم. آقایانی که همراه بودند برای یک ماموریت عازم شده بودند. یکی از آنها الف ـ ص بود که دو فرزندش را به من سپرده بود. من باید از آن دو کودک مراقبت و مواظبت می کردم.
برای بررسی یک جایی شبیه سد و یک محیط طبیعی ماشین ایستاد و همه پیاده شدند. زیبایی محیط من را مجذوب خودش کرده بود. همه جا سر سبز و پر از گل های قرمز و سفید و زرد بود. رودخانه ای بزرگ و آرام را تماشا کردم. کوه ها همه سبز و بی اندازه وسیع بودند. گویی من می توانستم بسیار بزرگتر از میدان بینایی ام را مشاهده کنم. طوطی هایی را میدیدم که با رنگ های بدیع در اطرافمان پرواز می کنند. بقدری نزدیک بودند که همه پرهای آنها را میدیدم. حال بسیار خوبی داشتم.
من وسیله ای برای عکس گرفتن نداشتم. یک چیزی به بزرگی سوئیچ ماشین دستم بود که قابلیت عکس گرفتن را داشت. تصویری که می دیدم خیلی کوچک و کم کیفیت بود. دلم می سوخت که چرا دوربین یا گوشی را همراه ندارم.
بچه ها کنار ساحل بازی می کردند. تعدادشان زیاد بود. من متوجه دختری بودم که باید مراقبش می بودم. او کت آبی زنگاری به تن داشت. پسر بچه که برادرش بود بلوز سیاه با خطوط سفید به تن داشت. آنها در ساحل سنگی و صخره ای بالا و پایین می رفتند و من از دور تماشا می کردم.
شنیدم که یکی از کودکان گم شده است. من دیگر پسر بچه ای را که باید مراقبش بودم نمی دیدم. تصور می کردم اگر آن بچه ای که گم شده او باشد، تنم را می لرزاند. گفتند که پسری در گودال سقوط کرده است و جانش را از دست داده است. به شدت می ترسیدم. دنیای بدون او را تصور می کردم. می ترسیدم از اینکه پدرش با من چه رفتاری خواهد داشت. حتما من مقصر بودم زیرا به خوبی از او مواظبت نکرده ام. از تصور مرگ او و دیدن جسدش حال عجیبی داشتم.
بعد از مدتی بازهم او را دیدم که در فاصله ای دور از من مشغول بازی است. او نمی دانست من چه کشیدم و چه اضطرابی را پشت سر گذاشتم.
در کنار سفره ای که همسفرها پهن کرده بودند نشستم. چقدر گرسنه بودم. دست دراز کردم و از بشقاب مردی یک لقمه غذا برداشتم. یک تکه کوچک نان در دست داشتم . به شیشه ای نگاه کردم که در داخلش پنیر بود اما در شیشه شبیه یک بطری بود و نمی شد به پنیر دست یافت.
حوالی عصر و نزدیک تاریکی شب بر گشتیم.
در مسیر برگشت یک جایی برای استراحت ماشین ها را نگه داشتند. با خودم فکر می کردم اگر آن پسر بچه ای که مرد مال ما بود الان چه حالی داشتیم و چه سرزنش هایی را باید می شنیدم.
بچه ها بازی می کردند و زود و زود غیب شان میزد. من بسیار نگران می شدم و باز میدیدم که همان حوالی در حال دویدن و بازی کردن هستند.
آخرین دیدگاهها