افرا: چه خبر خیلی وقت است شما را ندیده ام. باید به بازنشستگی شما چیزی نمانده باشد.
سعیده: خوب هستیم و مشغول کار و زندگی شده ایم. بله سالهای کمی مانده است و تمام برنامه هایی که برای دوران بازنشستگی دارم بند یک امضای طلایی است که متاسفانه به نتیجه نمی رسد.
افرا: منظورتان از امضای طلایی چیست؟
سعیده: پدر و مادر سالمندی دارم که نیاز به مراقبت و توجه دارند . برای آنها و برای آینده خودم می خواستم در شهرمان یک خانه سالمندان تاسیس کنم. دلم میخواست که در سالهای آخر خدمت به این آرزویم جامه عمل بپوشانم. میخواستم با ایجاد این امکان در شهرمان کاری برای مردم کرده باشم. افرادی را می شناسم که مجبورند که سالمندان خودشان به تبریز ببرند. من میخواستم که در شهرمان چنین مرکزی داشته باشم. اما با وجود اینکه همه کارهای لازم را انجام داده ام ولی یک امضای آخر مانده است. آقای … این امضای آخر را نگه داشته است.
افرا: یعنی فقط با یک امضا کار تمام است و شما می توانید موسسه خودتان را راه اندازی کنید.
-بله ولی آقای… تایید نمی کند و هر بار بهانه ای و دلیلی می آورد که شبیه بهانه های قوم بنی اسرائیل است. چنان موضوعاتی را پیش می کشد که فقط به این نتیجه میرسم که قصدی در کار است تا من نتوانم این خدمت را برای مردم شهرم ارائه کنم.
افرا: چه دلیلی می تواند پشت این تعلل وجود داشته باشد؟
سعیده: شاید منفعت شخصی باشد زیرا ایشان هم موسسه ای با خدمات مشابه در تبریز دارد. خیال می کنم من را در شهرستان رقیب خودش تصور می کند.
افرا: هر چه باشد امیدوارم خیر در پیش باشد و شما بتوانید به والدین خودتان و مردم شهرتان خدمتی شایسته بکنید. حتی اگر قرار باشد که محل نگهداری سالمندان به صورت موقت و در ساعات صبح و عصر باشد هم خیلی مفید خواهد بود.
سعیده: من مشابه این برنامه را در تهران دیده ام و الگوی آن را دارم ولی موافقت با چنین مرکزی در پیچ و خم های اداری بلاتکلیف مانده است.
آخرین دیدگاهها