روزی از در اصلی دانشگاه وارد محوطه شدم. احساس کردم که تغییری رخ داده است. سمت راست مسیر من یک مجسمه بزرگ و تقریبا طلایی رنگ گذاشته شده بود. اکنون به خاطر ندارم که تندیس چه کسی بود. ولی این را به خاطر دارم که یک معمم یا یک روحانی بود. نگاهی به آن انداختم و راهم را ادامه دادم. خیلی ها بعد از من یا قبل از مقابل آن مجسمه رد شده و به آن نگریسته بودند.
چند روز بعد در یک برنامه هفتگی به نام میزگرد پژوهش های اسلامی شرکت کردم. این برنامه هر شنبه برگزار می شد. شرکت در آن اختیاری بود. فقط افراد علاقمند به آن مقوله شرکت می کردند. جو خاصی داشت و به صورت خودجوش برگزار می شد. اساتیدی از دانشکده های مختلف با اشتراکات و علایق حوزه خاصی دور هم جمع می شدند. به مدت یک ساعت در مورد ارتباط بین اسلام و مبانی آن با علم روز صحبت می شد.
اغلب روزهای شنبه من مرخصی ساعتی می گرفتم و در یکی از اتاق های کتابخانه مرکزی به سخنان اساتید گوش می دادم.
در اولین جلسه بعد از نصب آن مجسمه یکی از شرکت کنندگان سوالی در مورد آن بیان کرد که بخاطرم مانده است.
او پرسید: آیا دانشگاه از افکار این مردان متاثر شده است یا اینها پرورش یافتگان دانشگاه هستند که مجسمه شان در آن محوطه نصب شده است؟؟؟
تمام ساعات آن روز مجسمه جلوی چشمم بود و صدای آن فرد توی گوشم تکرار می شد.
شاید دست اندارکاران قصد داشتند که اتحاد بین دو حوزه دین و علم را وسعت ببخشند اما آنچه در واقعیت مشاهده می کردیم چیز دیگری بود. شاید زمانی این حرکت ها طرفدارانی داشت ولی در آن مقطع زمانی و شرایط موجود به نظر کاری بیهوده می رسید. شاید کمتر از یک سال طول نکشید که آن تندیس را برداشتند.
آخرین دیدگاهها