خواب نوشت جمعه پانزدهم اردیبهشت هزاروچهارصدودو

در یک خوابگاه بودم شبیه همان خوابگاهی که دوران دانشجویی ام را در آن گذرانده بودم اما در مکانی که ساختمان خوابگاه در جایی کنار یک کوه قرار داشت و چشم اندازش یک دره وسیع و سرسبز بود. یک طرف خوابگاه به سمت دریا بود و با اینکه نمی دیدم اما میدانستم پشت کدام دیوارش دریا قرار دارد.

در شهر جنگ شده بود. من و عده ای از خوابگاه بیرون آمدیم . همه جا شلوغ و آشفته بود. من کفش راحتی به پا نداشتم. به کفش هایم نگاه کردم یک جفت کتانی کهنه که زوارش در رفته بود و به پایم گشاد بود به پا داشتم. با خودم گفتم باید به خوابگاه برگردم و یک جفت کفش درست و حسابی بپوشم تا بتوانم از این مهلکه جان سالم به در ببرم و بتوانم بدوم و خودم را دور کنم.

یک هواپیمای مسافربری از بالای سرمان رد شد. ارتفاع آن در حال کم شدن بود. کمی نزدیک به زمین برعکس شد و به پشت در فاصله ای دور از ما به زمین خورد و منفجر شد. به فکر کسانی بودم که در این حادثه دچار سوختگی های شدید و مرگ شدند. من هیچ صدایی نمی شنیدم. نه صدای گلوله ها و نه صدای سقوط هواپیما. من فقط میدیدم که گلوله ها شلیک می شوند و بمب ها منفجر می شوند. زمین می لرزید. اصلا نمی ترسیدم. کاملا مطمئن بودم که از درون این جنگ وحشتناک جان سالم به در خواهم برد. میدانستم مجروح هم نخواهم شد. از دور میدیدم که در دامنه کوه پیش رو اعضای هلال احمر در حال کمک رسانی به مصیبت دیدگان هستند. آنها لباس های فرم و شبرنگ پوشیده بودند و در آن هوای رو به تاریکی به خوبی دیده می شدند. دستشان چادر های رنگارنگ بود و به سرعت می دویدند.

من به خوابگاه برگشتم. در جایی شبیه لابی دختری با موهای مشکی و صاف، قبل از من وارد سالن شد. من پشت سر او حرکت می کردم. به لباس سفیدش نگاه می کردم. کمی تندتر حرکت کردم به دختر رسیدم. او را به گوشه ای هدایت کردم. گفتم تو مثل همه یا میترسی یا غصه می خوری چرا اینقدر بی تابی می کنی. چرا بلند بلند گریه می کنی این کار تو همه را ناراحت می کند. اگر هم گریه می کنی آرام گریه کن و اوضاع را بدتر و متشنج نکن. او نگاه کرد و نگاه کرد و ساکت و بی حرکت شد.

در حالی که به طبقه سوم می رفتم و از مقابل درهای اتاق های خوابگاه رد می شدم، دیدم که یک نفر در اتاقش در حال باز کردن قطعه های یک قفسه کتاب پیش ساخته بود. او داشت همه وسایلش را جمع می کرد که فرار کند. اما من فرار نمی کردم. به اتاق خودمان رسیدم. اتاقی که حدود هفت یا هشت نفر در آن نشسته بودند. چند آقای نسبتا مسن و خانم هایی بودندکه  در انتظار بهتر شدن اوضاع جنگ بودند. من پشت به پنجره نشستم و سعی کردم از یک فلاسک به داخل یک بطری سفید بسیار زیبا و شیک آب خالی کنم. احساس می کردم گلویم خشک است و نیاز به نوشیدن آب دارم. ولی همچنان در حال خالی کردن آب به بطری سفید بودم.

یک نفر در چند قدمی من سرپا ایستاده بود و در روشویی ظرف می شست و یا شاید دستهایش را می شست. من به جمع کسانی که حضور داشتند گفتم که آب را جیره بندی می کنیم. همه ظرف هایی که می شود پر از آب می کنیم و در این اتاق میگذاریم. هر دو روز در میان همه به اینجا می آییم تا اینکه ملاقاتی داشته باشیم. بعد از برداشتن آب از اینجا باید خارج شویم. یک نفر گفت که اوضاع ما آنقدر بد خواهد شد که آب نداشته باشیم. بقیه گفتند خبر نداری اوضاع خیلی بدتر هم خواهد شد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *