خواب نوشت سه شنبه دوازدهم اردیبهشت هزاروچهارصدودو

در ته شهر در یک محله حاشیه نشین و فقیر هستم. درست جلوی در یک بیمارستان خصوصی ایستاده ام. کنار درِ بیمارستان یک گل فروشی درِ پیت را می بینم. بیمارستان دو تا در ورودی دارد و من هر دو می بینم. در بیمارستان کوچک است و در همان ابتدا پله هایش شروع می شود. از یک در وارد شدم دنبال بیمارم می گشتم. نمی دانم چه کسی بیمار بود. اتاق به اتاق دنبالش بودم. درهایی را که باز می کردم همه شان اتاق بیمار نبود. پشت بعضی درها پذیرش، بایگانی، آشپزخانه و دفتر اداری بود. وقتی که از سالن های پیچ در پیچ و بالا و پایین می گذشتم چشمم دنبال بیمار بود. یک راه پله سفید نظرم را جلب کرد. گمان کردم یک بار از آن بالا رفته ام. به نظرم آشنا آمد. فکر کردم حتما مریضم اینجا بوده است. اما آخر پله ها بن بست بود. ته پله ها سقف بسته بود و من پایین آمدم. این مسدود بودن ته پله ها را بارها در خواب دیده بودم. هر بار به شکلی آن را دیده ام.

دو نفر از همراهان گفتند که می روند نان بخرند و با هم صبحانه بخوریم. ظهر شد هنوز آنها بر نگشته بودند. به دنبال پیدا کردن تکه ای نان به آشپزخانه بیمارستان رفتم. به من دو تکه کوچک نان باگت و کمی پنیر دادند. توی یک نایلون بی رنگ گذاشته بودند. از داشتن نان خوشحال بودم.

در بیمارستان در باریکی وجود داشت که یک نفر به زحمت می توانست از آن رد بشود. در کوچک و باریک روی یک سطح سفید و صاف قرار داشت. پشت آن در دنیای دیگری بود کاملاً متفاوت با بیمارستان که باورش سخت بود. یک عده قبل از من از آن در رد شدند. در بسته شد و من ماندم. بعد از چند لحظه در دوباره باز شد. من وارد دنیای جدید شدم.

یک دریای آبی و آسمانی با ابرهای سفید و ساحلی که مردم در آن آسوده قدم می زدند. مردم در زیر آفتاب خوابیده یا نشسته بودند . دختری با موهای قهوه ای تیره قبل از من وارد شده بود و جلوی من راه می رفت. موهایش تا کمرش افشان شده بود. پیراهن تابستانی به رنگ آبی روشن با گل های تقریبا قرمز به تن داشت.

در آن فضای رویایی زنبورها دور بوته های گل پرواز می کردند. من زنبورها را از خیلی نزدیک می دیدم. گویی قدرتی به من داده شده بود که با وجود دور بودن از آن موجودات خیلی روشن و واضح ببینم. دوربین گوشی ام را میخواستم فعال کنم و از صحنه بال زدن و شاید هم تغییر کردن زنبورها در طول زندگی شان فیلم بگیرم. ولی دوربین فعال نشد که نشد . هم کاری کردم که از دوربین استفاده کنم مقدور نشد. آن را رها کردم و به تنهایی به دیدن زنبورها مشغول شدم. یک زنبور در حال بال در آوردن بود و بالهای او به تدریج به شکل اصلی نزدیک می شد. من مفهوم خاصی را از آن زنبور دریافت کردم. زنبور با زبان بی زبانی گفت به من نگاه نکن. از من عکس و فیلم نگیر من در حال بال در آوردن هستم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *