من در خانه ای که نمی شناسم بودم. به من بسته ای دادند تا به بیمارستان ببرم و به یک نفر تحویل بدهم. به نظرم غذا بود که باید به دست یک کارمند می رساندم. مواظب آن امانت بودم که جایی نگذارم که یادم برود تا برش دارم.
قبل از اینکه وارد بیمارستان شوم متوجه شدم که چادر مشکی که به سر دارم پشت و رو است. آن را از سرم برداشتم و بر عکس دوباره سر کردم. ولی وقتی که دقت کردم دیدم که دوخت بدی دارد و هر دو طرف آن دوخت به بیرون دارد. اجباری همانطور انداختم سرم.
وارد بیمارستان شدم دیدم که در انتهای سالن دو تا در هست. یکی باز بود. سالنی بسیار روشن با نور خورشید مشاهده کردم خانمی در آن مشغول برداشتن وسایل از روی میز بود. وارد که شدم سمت راست من آقای ب ـ ق را دیدم که با گرمی و مهربانی از من استقبال کرد. گفت که اینجا کلاس آموزش است و می خواهد که من را به دانشجویانش معرفی کند. گفتم برای چه آنها که من را نمی شناسند. گفت وقتی که میخواهم وقتی در مورد شما چیزی بگویم آنها تصویری از شما در ذهن داشته باشند. تسلیم شدم و به قسمتی که دانشجویان مشغول آموزش روی میزهای موازی بودند هدایتم کرد. او من را به دانشجویان معرفی کرد و گفت که کسی را به شما معرفی می کنم که اسم جالبی دارد و یادتان خواهد ماند. من بعد از معرفی او به دانشجویان گفتم که برایشان آرزوی موفقیت های بیشتری دارم. دانشجویان نه به حرف من و نه به معرفی استادشان خیلی اهمیت ندادند و مشغول کارهای خودشان بودند. از کلاس که بیرون می آمدم اسم فرزند ایشان را به زبان آوردم و گفتم چکار میکند و درسش را به کجا رسانده است. او پاسخ داد که الان در یونان است و مشغول آموزش جراحی روی حیوانات است.
خارج شدم و به طرف اتاقی که در بسته داشت رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم ز ـ ک و س ـ ع آنجا بودند. چند خانم دیگر هم حضور داشتند که پشت میزهایشان مشغول کار بودند. خانم س ع من را کنار میزش نشاند و گفت که نتیجه پیشنهاد شغلی که به من داده بود چه شد. پاسخ دادم نمیخواهم شغل جدیدی داشته باشم. همین کارهایی که در دست دارم به زحمت تمام می کنم. او اصراری نکرد. بعد دیدم که روی زمین نشسته ایم و من با ایشان در حال صحبت هستم. ناگهان متوجه شدم که حین صحبت های ایشان من خوابم برده است. وقتی که بیدار شدم حس کردم که بیش از نیم ساعت است که در حالت نشسته و روبروی کسی که حرف می زد خوابیده ام.
خانم ز ک در همان محل کمی دورتر از میز ایشان مشغول کاری بود .موهایش را از پشت بسته بود و بلوز سورمه ای با خطوط زرد به تن داشت. من توی دلم گفتم ببین توروخدا دارد اینجا ول میگردد و دولت برایش سابقه کار و حقوق در نظر می گیرد . بعضیها چقدر زرنگ هستند. وقتی که خانم ز ک به نزدیک من آمد لباسش عوض شده بود و بلوز بلند تونیک مانند کرمی رنگی به تن داشت. یک پسر بچه حدود دو ساله با لباس های زرد و سبز در کنارش بود که از او که مادرش بود شیر طلب می کرد. اما مادرش به او شیر نداد.
در خواب هایم جایی وجود دارد که میدان بزرگی است و در آن چندین ورودی و خروجی می بینم. امشب بازهم به آن میدان رفته بودم. اما رسیدن من به آن میدان بعد از گذر از چند جا بود. به شرح زیر است:
در منزل یکی از کارکنان سابق بیمارستان هستم. او و همسرش در خانه بودند. من نزدیک پنجره رو به حیاط نشسته بودم ایشان یک نایلون بزرگ پر از کاغذهای پرینت شده به من داد. گفت که اینها را به من دادید . اما من به اینها نیاز ندارم و دوباره به خودتان بر می گردانم. نگاهی به درون نایلون کردم پرسیدم اینها پرینت شده اند و به درد نمی خورند گفت که هستند کاغذهایی که یک طرفشان پرینت شده و طرف دیگرشان سفید است و به درد میخورد. ضمنا این بلوز را که داده بودید نمی خواهم. یک بلوز مردانه بسیار کهنه سورمه ای یا شاید آبی نفتی را به سمت من دراز کرد. آن را گرفتم و در کنارم روی زمین گذاشتم. هر چه فکر کردم نه ان بلوز را میشناختم ونه این که یادم می آمد که من آن را به او داده باشم. بلوز را مچاله کردم و در یک سطل آشغال انداختم توی سطل آشغال مقداری انار و پوست انار بود. بلوز را روی همان انارها انداختم.
خواستم از خانه آن فرد بیرون بروم. در حالی که یک روسری رنگ روشن اما دو تکه که با دوخت بی سلیقه ای به هم دوخته شده بودند را بر سر داشتم. از خودم تعجب می کردم که یک روسری به سر کرده بودم که شبیه دستمال گرد گیری بود و آن دوخت زشت هم از هر طرف که سر می کردم دیده می شد. انگار چیز دیگری نبود که به سر کنم.
جلوی در که خواستم کفش بپوشم و دنبال کفش های مشکی تخت خودم بودم متوجه شدم که کفش هایم نیست. به صاحب خانه گفتم که کفشم نیست. او گفت شاید خانمی که قبل از شما از منزل خارج شد آن را پوشیده و رفته است. شما یکی از کفش های او را انتخاب کنید و بپوشید. دو جفت کفش به من نشان دادند . یکی مشکلی و تخت بود و شبیه کفش من بود که به پایم گشاد بود. دیگری یک نیم چکمه با پاشنه های بلند بود که به رنگ کرمی پررنگ شبیه قهوه ای بود. پاشنه عجیبی داشت و من با توجه به اینکه زیپ داشت آن را برداشتم. فکر کردم اگر گشاد هم باشد با بستن زیپ در پایم ثابت می ماند. فکر می کردم آن خانم متوجه نشده است که کفش هایی که به پا کرده چقدر برایش تنگ است و متوجه نشده است که باید نگاهی به آنچه پوشیده بکند.
از خانه خارج شدم وارد یک خیابان در یک محله قدیم و حاشیه شهر، شدم که بعد از چند خانه به خیابانی عمود بر آن رسیدم . خیابان عمود بر خیابان قبلی سراشیبی زیادی داشت. من راه افتادم. در سمت راست من یک کویر بی آب و علف بود که چند بچه در آن نزدیکی ها مشغول بازی وسروصدا بودند. حین پایین آمدن به دنیای عجیبی وارد شدم یک جایی شبیه بیابان و یک جاده باریک و خاکی را ادامه دادم. هر چه می رفتم ناامید می شدم که به جایی برسم. یک فروشگاه کوچک در سمت چپ جاده توجه من را جلب کرد. قبل از آنکه به آن برسم یک ون سورمه ای رنگ از کنارم رد شد. فریاد زدم مستقیم دربست. یادم بود که توی کیفم یک صد هزار تومانی آبی و تا نخورده دارم که می تواند من را از بیابان وحشت نجات بدهد. وی جلوی مغازه ایستاد. من فکر کردم به خاطر من ایستاده است اما برای خرید کردن خودش و تازه کردن دیدارش با دوست مغازه دارش متوقف شده بود. راننده قبول کرد که من را به جایی که بتوانم به خانه برگردم، برساند. در مسیر به دروغ گفتم که کفش هایم پاهایم را می زند و نمی توانم با آنها مسیر طولانی را طی کنم. در حالی که اصلا کفش ها را حس نمی کردم. دنبال بهانه بودم که ترحم راننده را جلب کنم و او من را پیاده نکند. راننده دلش به حال من سوخت و گفت که هر کسی کار سختی دارد که باید انجامش بدهد و به نظر او این روزها نان حلال از زیر سنگ در می آید.
بعد از مدتی به میدانی رسیدیم که من آن میدان را بارها درخواب دیده ام. در میدان یک نفر از بستگان ما بود. او مدتی است که به رحمت خدا رفته اما آنجا زنده بود. از من عذر خواست که موقع دادن ظرف غذا برای بردن به بیمارستان روسری اشتباهی به من داده است و باعث شده است که من خجالت بکشم.
میدان بزرگ ایستگاه مترو داشت که به طرف منزل ما ترن داشت. از پله های آن پایین می رفتم در حالی که هوا رو به تاریکی بود و کمی هم احساس سرما می کردم. یک نفر کنارم بود که با من به ایستگاه مترو آمد.
آخرین دیدگاهها