خواب نوشت جمعه اول اردیبهشت هزاروچهارصدودو

در مجاورت کوه صخره ای ایستاده ام. روبرویم کوه راکنده اند و چند پله سنگی گودتر است. چند قدم جلوتر یک درگاه بزرگ است که با دو تکه فرش که جلوی درگاه آویزان کرده اند . هر کس که میخواهد وارد غار بشود باید از بین دو تکه فرش آویزان رد بشود. داخل غار شبیه تی انگلیسی است. یک راهرو تقریبا باریک و سپس کمی فراخ تر . یک خانم نگهبان جلوی در غار ایستاده است. از آن آدم هایی که بد قلق هستند و خیلی ملاطفت ندارند. به خانم نگاه کردم  نگاه من پرسشگرانه بود و معنی اش این بود که من اجازه دارم وارد شوم یا نه؟ او عکس العمل نشان نداد. من وارد غار سنگی شدم. زمین غار یک جویبار روان بود. همه کسانی که وارد می شدند باید توی آب روان راه می رفتند. دیواره ها پر از فرش های عتیقه ای بود که به دیواره ها چسبانده شده بودند. روی سکوهای سنگ اشیا قیمتی و قدیمی مثل گلدان و پایه های تزئینی و این طور وسایل قرار داده بودند. اگر کسی میخواست توی آب نیایستد باید می رفت و روی صندلیهایی که کنار دیوار چیده بودند می نشست. صندلی درست مثل همان صندلی هایی بودند که سه نفره بوده و در پارکها و کنار خیابان ها وجود دارد.

من داخل آب به جلو رفتم به قسمتی که کمی بزرگتر بود رسیدم. ناگهان متوجه شدم که همه آدم هایی که میدیدم غیب شدند و فقط من مانده ام. دو نفر خانم به طرف من آمدند گفتند که دنبال تو می گردند. چون وارد محوطه بازدید رسمی امروز شده ای. امروز مسئولین رده بالا برای بازدید می آیند تو چرا اینجا هستی. هر چه زودتر خارج شو و اینجا نباش.

من باعجله از داخل آب کم عمق و جاری به طرف بیرون غار حرکت کردم. احساس می کردم که یک عده من را دنبال می کنند و می خواهند هر چه زودتر من را پیدا کنند. نمی دانستم چطور از جلوی نگهبان رد بشوم. حس می کردم من و او سابقه چندان خوشایندی نداریم و نوعی خصومت بین ما وجود داشت که از علت آن خبر نداشتم.

در محوطه غار سنگی دنبال جایی بودم که وضو بگیرم. یک کوله پشتی سیاه و قرمز داشتم که جلوی وضو خانه روی زمین گذاشتم و برای کاری آنجا را ترک کردم. وقتی برگشتم مطمئن بودم که وسایلم بخصوص موبایلم را دزدیده باشند. اما همه وسایلم دست نخورده توی کوله پشتی بود.

سوار یک ون دلیکا سبز شدیم. ما با ون به فرودگاه رفتیم. در کناره جاده ایستاد و همه به جز من از ون دور شدند و دنبال کار خودشان رفتند. من از داخل ون یک پتو بیرون آوردم در کناره پیاده رو روی زمین پهن کردم و نشستم. از دور آقایی می آمد. انگار مسافر بود که الان از خارج رسیده بود. کت و شلوار و کراوات مشکی داشت و بلوز سفید و براقی به تن داشت. هر چه نزدیک تر می شد برای من آشناتر به نظر میرسید. وقتی که او هم نگاهم کرد متوجه شدیم که همدیگر را می شناسیم . من از او استقبال کردم. گفت اصلا انتظار نداشتم که کسی به استقبال من آمده باشد و فکر می کردم که چطور باید به خانه بروم. سوار ون شدیم که به خانه برویم. وقتی که سوار شدم دیدم که فقط یک جای خالی برای نشستن من هست. همه مسافرها توی ماشین منتظر من بودند. گوشی یک نفر به صدا در آمد. کسی پشت خط گفت که همه دارند دنبال من می گردند و هر چه زودتر پیدایم خواهند کرد. اما من هیچ استرسی نداشتم. مطمئن بودم کسی من را تعقیب نکرده و نخواهد یافت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *