خواب نوشت چهارشنبه فروردین هزاروچهارصدودو

در خواب دیدم که دو نفر از دوستانم الف ـ واو و زـ ط به خانه من آمده اند. خانه من یک اتاق پذیرایی داشت که خیلی قدیمی بود و وسایل آن همگی به دهه پنجاه و شاید قبل تر از آن مربوط می شد.

درست جلوی پنجره روی زمین پتو پهن کرده بودم و مهمان ها به بالش هایی تکیه داده بودند و روبرویشان من بودم که وسط اتاق نشسته بودم.

آن دو از دوستان قدیمی و دوست داشتنی من هستند. هر دو لباس هایی فاخر پوشیده بودند. گویی که به یک مهمانی بزرگ و آبرومند آمده باشند. یکی شان لباس سراپا مشکی مجلسی پوشیده بود و یک روسری توری نازک به سر داشت. می دیدم که آرایش ملایمی کرده است.  نفر دوم یک روسری پلیسه ای حریر سبز یشمی و سیاه به سر داشت که یک حالت طیفی داشت و از کم رنگ به پر رنگ تغییر رنگ داده بود. جنس آن ابریشمی و خیلی زیبا بود. هر بار سرش را تکان میداد نور در بین پلیسه ها انعکاس پیدا می کرد و می درخشید.

من برای پذیرایی از مهمان ها فقط چای داشتم. نه میوه بود و نه شیرینی .

از خجالت نمی توانستم جلوی آنان بنشینم. خودم را مشغول نشان دادم و محیط را ترک کردم اما نمی دانستم به کجا بروم و چطور از مهمان ها پذیرایی کنم.

دخترم را دیدم که یک طفل دو سه ساله است. او را برای تمیز کردن سرو رویش و عوض کردن پوشک به حمام بردم. بچه توی حمام بود و آب گاهی گرم و گاهی سرد جریان داشت. من از شستشوی بچه خیس شده بودم. با تن خیس بیرون آمدم و بازهم دنبال پذیرایی از مهمان ها بودم.

خواستم برای بار دوم چای بیاورم اما سماور خراب بود سر سماور یک قسمتی از چیزی را گذاشته بودند که اجازه نمی داد خوب بجوشد.

با خجالت و شرمندگی پیش مهمان ها برگشتم . می خواستند بروند من هم اصرار نمی کردم که بمانند و توی ذهنم با خودم می گفتم که بروند بهتر است. یک قابلمه را پر از آب کردم و بالای سماور گذاشتم تا اینکه بجوشد.

بر سر بدرقه مهمان ها خودم را سرزنش می کردم اینکه نتوانسته بودم خوب پذیرایی کنم. اینکه من باید پیش دوستانم می نشستم اما این کار را نکرده بودم احساس پشیمانی داشتم.

وقتی می خواستند بروند بدرقه شان کردم یکی رفت آن یکی ماند.خیلی خیلی عذرخواهی کردم به خاطر اینکه میزبان خوبی نبودم به خاطر اینکه تنهایشان گذاشتم به خاطر اینکه من مقصر بودم. کم مانده بود دستهایشان را ببوسم و به خاطر رفتارم از آن ها نهایت عذر خواهی را بکنم.

پای یک سفره نشستم داخل سفره را نمیدیدم فقط حس می کردم جلوی همه ما سفره ای انداخته شده است. کسی کنار من نشست و احساس کردم که لباس مشکلی به تن دارد اما آشناست. به او گفتم که برای من چای بیاورد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *