شاید بیش از یک سال است که در خواب ندیده بودمش. کجا بود نمی دانم. اما دیشب به خواب من آمد. یک جایی دوتایی نشسته بودیم. یک سفره پهن شده بود. در درونش غذای جالبی نبود. یک مشت ظرف های در هم و برهم بودند.
آرایش عجیبی کرده بود خطوطی قهوه ای رنگ در اطراف چشمانش میدیدم که کمی هم برق میزدند و حالت روغنی داشتند. از همسرش قهر بود مدتی بود با هم حرف نمی زدند.
همسرش وارد اتاقی شدکه ما بودیم. لباس هایش را در داخل کمدی گذاشت. با صدای بلند گفت که شیفت شبکاری امشب را برایش آف کرده است.
من حس می کردم که همه ما شبکاری داشتیم اما در بیمارستان کار نمی کردیم. انگار که به خاطر چیز دیگری شبکاری داشتیم. چون قهر بودند رو به من کرد و گفت مگر من امشب شبکار بودم. من خبر نداشتم شب هستم. ما هم گفتیم خیالت راحت باشد. نمیدانستی که نمیدانستی حالا که آف هستی.
آخرین دیدگاهها