یک زمانی من خودم را آماده رویارویی با وضعیتی پر استرس و با خطر احتمالی مرگ میکردم. در روزهای آتی حیات یا مرگ من رقم می خورد. هر صبح بهاری جلوی پنجره می ایستادم و شکوفه های گیلاس را تماشا میکردم. به مرحلهای از زیستن میاندیشیدم که نقطه عطف مهمی بود.
ریختن گلبرگ های گیلاس و رقص شان در باد را نگاه میکردم. میاندیشیدم شاید من هم از شاخه حیات کنده شوم و سقوط کنم.
از اینکه با آینده ای نامعلوم و گنگ روبرو بودم، میترسیدم.
اما امیدوار بودم که از مهلکه جان سالم به در خواهم برد.
در نهایت امید پیروز شد و بر ناامیدی غلبه کرد.
آخرین دیدگاهها