داستانی که منبع آن را به یاد ندارم.

باید در داستان ها دنبال درس های مهم بود.

سربازی اوقات بیکاری اش را دور و بر می پلکید و به دنبال تکه های کاغذ پاره می گشت. هر بار که تکه کاغذی پیدا می کرد، بر میداشت و به دقت آن را بالا و پایین می کرد و می گفت:”نه این نیست.” هفته ها پشت هم می گذشتند و به این کار خود ادامه میداد. “نه این نیست نه این نیست”

در نهایت او را نزد روانپزشکی بردندو معاینه شد و از خدمت سربازی معاف گردید. معافی وی را به دستش دادند و او به دقت به آن نگریست و بلند شد و ایستاد و گفت: “خودشه اینه”

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *