خواب نوشت دوشنبه پانزدهم اسفند هزاروچهارصدویک

با خانم ن ـ پ که از دوستان و همکاران سابق من هست در یک مکان هستیم  در این خواب او آموزگار مدرسه ابتدایی است  و ما در شهر ارومیه هستیم. وقتی که من با او همکار بودم دو دختر داشت ساکن تبریز بود. حالا می بینم که در ارومیه زندگی می کنیم و او معلم دبستان وزیری است. با او به سمت مدرسه می خواهیم برویم یک نوزاد در بغل داشت پسری که چند ماهه بود. دوستم در زندگی معمولی مان فردی مومن است . همیشه حجاب و موازین را به دقت رعایت میکند. در خواب او چادر مشکی به سر کرده بود و من می فهمیدم که او دیگر برای همیشه چادر مشکی به سر خواهد کرد. از جلوی خانه ای که شبیه خانه قبلی ما بود راه افتادیم من از دور به خارج شدن او از خانه نگاه کردم . من در داخل خانه و روی چند پله بالاتر ایستاده بودم و به رفتن او با چادر مشکی نگریستم. بعد همراه هم بودیم. به کوی کیوان رسیدیم . از بغل یک هنرستان به سمت چپ پیچیدیم. بعد به یک کوچه باریک رفتیم. در کنار دیوار روی زمین یک دریچه بود. طوری بود که یک نفر می توانست به صورت سینه خیز از آن رد شود. دریچه کوچک را که نگاه کردم متوجه شدم یک تکه نایلون شیشه ای ازقسمت بالای آن آویزان است . به طوری که هر کسی که رد می شود نایلون مثل یک در به این طرف و آن طرف حرکت می کند. دوستم گفت اول شما رد بشوید تا به خیابان مورد نظر برسیم . من گفتم که اولین بار است که از چنین جایی می خواهم رد بشوم اول شما بروید. او اشاره کرد که یک خانم مسن از سوی دیگر دیوار می خواهد به این طرف بیاید. پس من کنار کشیدم تا او رد شود بعد تعارف  کنم دوستم برود. آن خانم سعی کرد که به صورت سینه خیز از دریچه بگذرد. از آن گذرگاه کوچک و به اندازه یک آدم گذشت، اما مقداری از وسایلش آن سوی دیوار باقی ماند. من با اینکه این طرف دیوار بودم آن سوی دیوار را که او وسایلش را گذاشته بودم می دیدم.

از دریچه که رد شدیم مقابل مغازه بهمرام بودم و مدرسه در نزدیک ما بود. دوستم پسر چند ماهه اش را در بغل داشت و به سوی مدرسه رفت.

در یک سالن بودیم. یک عده به تدریج وارد سالن می شدند. به نظر می رسید ما در انتظار چیزی بودیم. خانم ها و آقایان در هر گوشه نشستند. دوبچه نوزاد را آوردند و در کیف های مخصوص نوزاد قرار داده بودند. یکی شان خوابیده بود. نزدیک شدم یک تور نازک برای محافظت او از حشرات روی کیف کشیده بودند. همین که نگاه من به نوزاد افتاد چشمان سیاهش را باز کرد. من گفتم بچه بیدار است. دیگری را در حالت عمود بر این توی کیف نوزادی دیگری قرار داده بودند او بیدار بود و نگاه می کرد.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *