یک روز خانمی با من تماس گرفت . شماره او نا آشنا بود. در لیست شماره های دفترچه تلفن ثبت نشده بود.
پرسید شما کی هستید؟ من هم گفتم چه فرقی می کند؟ مگر شماره شانسی گرفته اید؟ در ثانی شما زنگ زده اید و از من می پرسید کی هستم؟
پاسخ داد که داشتم گوشی ام را نگاه می کردم. دیدم که من حدود چند هفته قبل، مرتب با شما صحبت کرده ام. ما در طول یک هفته مکالمات تلفنی روزانه داشته ایم. حتی بعضی روزها شما به من زنگ زده اید.
راستش باورم نشد. هیچ نشانه ای در ذهنم این را تایید نمی کرد. ولی آن خانم نمی توانست دروغ گفته باشد. از شغل من و نیز محل سکونت پرسید. از اسم و فامیل هم پرسید. من هم متقابلاً از او سوالاتی کردم تا من هم کشف کنم که او کیست؟ بعد از مکالمه ای نسبتا طولانی به جایی نرسیدیم. هر دوی ما در گیجی عجیبی فرو رفته بودیم.
بعد من دوباره پرسیدم راستی گفتید اسم کوچه شما چیست؟ او پاسخ داد و در ادامه گفت کوچه … ساختمان مینا. کلمه ساختمان مینا جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد. یادم آمد که در کوچه ای ایستاده بودم و دنبال ساختمان مینا می گشتم که درست بالای تابلویی که اسم ساختمان نوشته شده بود، پنجره ای بود که این خانم از آنجا نگاه میکرد و منتظر من بود. گفتم پیدا کردم که شما کی هستید و شما هم من را خواهید شناخت. با التماس گفت تو رو خدا زود بگو دارم دیوانه می شوم.
گفتم من و شما با ماشین تصادف کردیم. وقتی که من در حال رانندگی بودم شما در ماشین را باز کردید و در نتیجه تصادف شد. در ماشین شما برگشت و شکست و کناره ماشین ما هم داغون شد. ما هر روز برای مسائل بیمه و پلیس و تعمیرات و هزینه های مربوطه با هم صحبت کرده ایم.
آن خانم گفت آره یادم آمد. خدا خیرتان بدهد. میگم آخر چرا این شماره را چند بار تماس گرفتم. مکالمه ما با یافتن نقطه مشترکمان به پایان رسید. هر دو ما از پیدا کردن جواب یک معمای گیج کننده خیلی خوشحال بودیم.
آخرین دیدگاهها