من می توانم درمورد خودم از جنبه های مختلفی بنویسم. می توانم از سال تولدم ، از محل زندگی ، مسیری که تا اینجا طی کرده ام، تحصیلات، شغل و زندگی خانوادگی ام برایتان بنویسم. ولی اینجا سایت من است. امری که در سایت برایم ارزشمندتر است نوشتن است. پس تصمیم گرفته ام که در باره جنبه نوشتن در زندگی ام بیشتر شرح بدهم. اگر چه به مطالب دیگر هم به شکلی خلاصه خواهم پرداخت.
من در بهار چهل و چهار در ارومیه متولد شدم . تا هفت سالگی آنجا بودم از هفت سالگی به بعد در زاهدان زندگی کردم. پدرم افسر شهربانی بود و به علت مشاجره با مافوقش به عنوان تنبیه به زاهدان منتقل شد. کلاس های اول تا چهارم را در زاهدان تحصیل کردم. در بین اقوام بلوچ و هندی هایی از طایفه سیک که به زاهدان مهاجرت کرده بودند.
در ابتدا نوشتن برای من مترادف با مشق بود. مشق نوشتن را دوست داشتم با سرعت و علاقه آن را تمام می کردم. می گفتند خط خوبی دارم همین تشویق موثری بود که شاگرد درسخوانی شوم.
وقتی که به خرم آباد رفتیم پنجم می خواندم. در درس هایم موفق به حساب می آمدم. معلم ها به من توجه ویژه ای داشتند. زیرا مادرم آموزگار ابتدایی در همان مدرسه بود. در واقع من و خواهرم فرزند همکارشان به حساب می آمدیم و مورد توجه بودیم. خواهرم چهار سال از من کوچکتر بود. یک برادر و یک خواهر، دیگر اعضای خانواده شش نفری ما بودند. بر خلاف من خواهرم به نوشتن مشق هایش علاقه زیادی نداشت و همواره به او می گفتند: ” بنویس”. بعد از سپری شدن دبستان، در خرم آباد به دوره راهنمایی قدم گذاشتم. یک محیط ناآشنا، تنها و بدون پشتیبان در انتظار من بود. اُفت تحصیلی گریبان من را گرفت. بیشتر درس می خواندم و نتیجه ضعیف تری به دست می آمد. دوم راهنمایی را در تهران خواندم. چقدر با انگیزه شده بودم. محیط تهران را خیلی دوست داشتم. اسم مدرسه مان الهام بود. من عاشق درس خواندن و عاشق نوشتن درس هایی بودم که با نوشتن بهتر درک می کردم. کم کم متوجه شدم هر چه بیشتر بنویسم و یادداشت بردارم بهتر قادر به یادگیری و نگه داشتن مطلب در ذهنم هستم. سال آخر راهنمایی را در ارومیه تحصیل کردم. علاقمند به رشته تجربی و علاقمند به نوشتن بودم. من به ابتکار خودم به دوستانی که داشتم نامه می نوشتم. برای آنان خیلی عجیب بود. از من می پرسیدند این چه کاری است که می کنی؟ ما عصر دیروز به خانه رفتیم و الان صبح سر کلاس هستیم نوشتن نامه برای چند ساعت دوری چه معنایی دارد؟ من هم مثل آنها جواب این سوال را نمی دانستم. ولی می نشستم که درس بخوانم دلم می خواست با دوستی که روبرویم تصورش می کردم حرف بزنم. آن هم کتبی. هر بار با کسی در خیال خودم حرف میزدم. با استمرار من در نامه نوشتن به چند دوست، تب نامه نگاری توی کلاس بالا گرفت. حالا علاوه بر اینکه نامه می نوشتم نامه هایی را هم دریافت می کردم. هنوز هم چند تا از نامه های ناب را نگه داشته ام.
معلم ادبیات در دوران دبیرستان علاقه به ادبیات در من برانگیخت. او خانمی بود که خوب شعر می خواند و طرز بیان و صدایش همواره من را مجذوب می کرد. در زمانی که دانش آموز کلاس او بودم، به شعر روی آوردم. بیشتر شعر می خواندم و معنا کردن شعر را دوست داشتم. گاهی شعر هم می نوشتم. این استعداد و علاقه در طول سالهای بعد به شدت فروکش کرد. اکنون در کمترین و کم رنگ ترین وضعیت نسبت به شعر هستم.مدارهای مغزی شعر خاموش هستند.
رفتن به دانشگاه در مقطع کاردانی پرستاری باعث نشد شوق نوشتن در من کاهش یابد. حالا از خاطرات دوران دانشجویی ام می نوشتم. به دلیل اینکه هم اتاقی های من در خوابگاه با من هم رشته نبودند، ساعات حضورمان در اتاق یکسان نبود. من دفتر خاطرات را در اتاق میگذاشتم و اصلا دلم نمیخواست کسی جز من آن را بخواند. مهار کردن حس کنجکاوی هم اتاقی ها هم که امری ناشدنی بود. البته آنها دخترانی امانت دار و صادق بودند و با دفتر خاطرات من کاری نداشتند. من خیالم راحت نبود. بنابراین نوشته هایم را رمزی و به شکلی که برای دیگران قابل درک نباشد می نوشتم. تا اگر احیانا دست کسی افتاد از آن نوشته ها سر در نیاورد. رمزی نوشتن تا جایی پیش رفت که الان آن دفتر خاطرات دوران کاردانی من یکی از مبهم ترین نوشته های من است. الان از آن هیچ سر در نمی آورم و نمی دانم به چه منظوری چنین مطالبی را نوشته ام.
در دوران کارشناسی دانشجوی تند نویس و خوش خط کلاس بودم. استاد داروشناسی دفتر نوشته های من را برای تایپ و تکثیر برای همه دانشجویان انتخاب کرد.
گاهی یاد می گرفتم که بین دو خط بنویسم و رسم الخط قدیم که باید روی خط نوشته شود را رها کردم. زیرا به جزوه های دانشجویان مامایی نگاه کردم و دیدم که بین دو خط نوشتن چقدر تر و تمیزتر دیده می شود.
گاهی یاد می گرفتم که یادداشتهایم را پاره کنم. فقط به این دلیل که کسی دیگری آن را نخواند.
گاهی در حاشیه جزوه هایم مطالبی می نوشتم که از نظر دیگران شلوغ کاری و احمقانه بود.
گاهی جزوه هایم را با دو رنگ خودکار می نوشتم. عنوان هارا قرمز و متن را با خودکار مشکی می نوشتم. بعضی وقت ها هم برعکس. دوستان از من می پرسیدند کی وقت می کنی جای خودکارها را عوض کنی. ما با یک رنگ خودکار نمی رسیم که مطالب را بنویسیم. من دو خودکار را همزمان در دستم میگرفتم و در کسری از ثانیه جایشان را عوض می کردم. در واقع خودکار را با همان یک دست تغییر می دادم و با دیگری می نوشتم. الان این کار را نمی توانم انجام بدهم.
گاهی کلمات را بر عکس می نوشتم. می خواستم ببینم اگر هر کلمه معکوس نوشته شود چه شکلی دارد.
گاهی کلمه ای را در وسط می نوشتم و دورش را با خطوط تزئینی پر می کردم . بعد از دوستان می پرسیدم حدس بزنید که چه نوشته بودم که حالا نقشی نگارین شده است. این سرگرمی خوبی برای دوستانم شده بود. اما برای من معنای دیگری داشت. من وقتیکه به چیزی با دقت و توجه گوش می کردم با خودکار نقش های بی هدف می کشیدم تا آنچه را که می شنوم خوب درک کنم.
در دوران کارشناسی ارشد یک کتاب مرجع بزرگ را از شیرازه اش پاره کردم و هر فصل را به شکل جداگانه از کتاب در آوردم تا اینکه وقتی به کلاس میروم بارم سبک باشد. همین که خیالم راحت شد که این کتاب دیگر کتاب نمی شود شروع کردم به ترجمه کردن همان کتاب در حاشیه هایی که جایی برای نوشتن داشت. من فصل پرستاری در ترومای مغزی را به طور کامل در حاشیه کتاب نوشتم. وقتی که یکی از مربیان پرستاری آن را دید به من پیشنهاد داد که حواشی ترجمه شده را به یک متن تبدیل کنم و به صورت یک کتاب منتشر کنیم. از خوشحالی نمی دانستم چه بکنم. تصور اینکه کتاب پرستاری تروما به اسم من و یکی از مربی هایم منتشر شود بسیار شادی بخش بود. مربی مان گفت که ترجمه از شما و بقیه کارهای تنظیم کتاب و انتشار با من خواهد بود. توضیح داد که اسم هر دوی ما به عنوان نویسنده روی کتاب چاپ خواهد شد . اسم او اول نوشته خواهدشد چون هیئت علمی است و نام من بعد از او باید نوشته می شد. برای من خیلی وسوسه کننده بود که در سن تقریبا بیست سالگی کتابی منتشر کنم. انتشار کتاب من تا حدودپنجاه و پنج سالگی به تاخیر افتاد.
این پیشنهاد را به یکی از مربیان نقل کردم. آن مربی گفت: بخدا خودم را می کشم اگر این کار را بکنی . دخترجان زحمت را تو کشیدی و او می خواهد فقط زحمات تو را به اسم خودش در بیاورد. او زرنگی کرده است. اگر مربی خوبی است یک فصل را هم خودش ترجمه کند و در کتاب قرار بدهد. بخدا سرت کلاه می رود و خودت خبر نداری. تو به اسم خودت کتاب بنویس و چاپ کن به او چکار داری. من نمی گذارم این اتفاق بیفتد.
من آنقدر در ادامه همکاری با مربی پیشنهاد دهنده تعلل کردم و آنقدر شک و شبهه به جانم افتاد که از نوشتن و نشر کتاب منصرف شدم. داشتن زندگی خانوادگی پر مسئولیت جایی برای این نوع فعالیت ها نمی گذاشت.
داشتن فرزند کوچک و نیازهایی که حتما باید برآورده می شدند وقت من را میگرفت. ولی همچنان به نوشتن ادامه دادم. دخترم یُسرا به خواندن کتاب خیلی علاقه داشت. وقتی مدرسه نمی رفت، برایش ده ها جلد کتاب خواندم.کتاب هایی که هر کدامشان را بیش از بیست بار برایش قرائت کرده بودم. پسرم محمد امین الگوی یادگیری و خوانش متفاوتی داشت. او می توانست از هر جمله ای که می شنود یا میخواند بیاموزد بدون اینکه کتابهای قطور و متون بلند را بخواند.
وقتی که نوبت به نوشتن پایان نامه رسید من در نوشتن غرق شدم. آنقدر مطلب می نوشتم، ترجمه می کردم، پیش نویس یا پاکنویس می نگاشتم و علامت گذاری و پررنگ می کردم تا اینکه بتوانم پایان نامه را به انتها برسانم. می توانم ادعا کنم که سه برابر پایان نامه ام مطلب نوشته بودم. بیشتر با مداد می نوشتم اما خودکار هم کاربرد خودش را داشت. به خودنویس هم خیلی علاقه داشتم. الان هم یکی از سرگرمی های لذت بخش من پر کردن مخزن خود نویس و نوشتن و نگریستن به خطوط زیبای جوهر است.
تا جایی که به یاد دادم عاشق لوازم تحریر بودم . برای خودم و فرزندانم ابزارهای نوشتاری و ملزومات به روز و درست و حسابی می خریدم. زیرا خودم دوست داشتم. از آن مادرهایی نبودم که اگر چیزی گم کردند سرزنش کنم. زیرا می خواستم که بازهم در تنوع لوازم تحریر غوطه بزنم و لوازم جدید بخرم.
به رنگ آمیزی و نقاشی هم علاقه زیادی دارم. معلم هنر دوم راهنمایی دستور داده بود با سیاه قلم یک کوزه بکشیم. من هم سعی خودم را کردم و یک کوزه با سیاه قلم ترسیم کردم. معلم هنر خانمی پا به سن گذاشته و لاغر اندام و بلند بالا بود. هنوز هم طنین صدایش را در گوشم دارم. من را صدا کرد و سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته به طوری که شاگردان نشنوند گفت: من تا به حال به هیچکس به خاطر طراحی شانزده نداده ام.
اما تو کاری کردی که بهترین نمره را به تو بدهم. یادت نگه دار که اولین کسی هستی که بهترین نمره را گرفتی. من معنای حرف او را وقتی فهمیدم که دیدم همه با فاصله قابل توجهی کمتر از من گرفته اند.
یک بار یک تابلو نقاشی با اندازه یک چهارم دیوار طراحی کرده و با گواش رنگ کردم و به مهد کودک دخترم کادو دادم.
وقتی که شاغل بودم زیادتر می نوشتم . من پرستاری بودم که همه گزارش هایم را تمام و کمال می نوشتم. چون این کار را دوست داشتیم. در مدیریت پرستاری تا مدتهای طولانی ما ابزار تایپ و رایانه نداشتیم. نامه ها دستور العمل ها به جای تایپ نوشته می شدند. این وضعیت شغلی به معنای این بود که خیلی مطالب باید توی ذهن من آماده بودند تا در موارد لازم به آنها استناد شود. بخش نامه ها و آئین نامه ها را می خواندم و یادداشت برداری می کردم. کتابهایی که میخواندم نیز یادداشت برداری می شدند. این کار موجب تثبیت مطالب در ذهن من می شد. بعد از مدتی کار سنگین موجب شد که درگیری ذهنی شدیدی داشته باشم. به عبارت دیگر ذهنم از این شاخه به آن شاخه می پرید و در عین حال هیچ انسجام و هدفی نداشت. برای کنترل کردن ذهنم به نوشتن روی آوردم. سررسید هایی که در اوایل سال به عنوان تقویم دریافت می کردم نقش سنگ صبورم را بازی می کردند . شاید بیش از ده جلد سر رسید دارم که وقایع روزانه بیمارستان را به رشته تحریر در آوردم. هم برای فکر کردن کتبی و هم برای رها شدن از پرش افکار که نتیجه ای جز گیجی نداشت. هر از گاهی با نوشتن به مطالب و برداشت های عجیبی می رسیدم و نمی دانستم که اسم این روش نوشتار درمانی است. روشی که با نوشتن و باز هم نوشتن هم زباله های ذهنی دور انداخته می شوند و هم از درون ذهن چیزهایی بیرون کشیده می شود که برای خودم هم شگفت انگیز بود.
فکر کنم من تنها مدیر پرستاری بودم که خودم هم مثل سوپروایزرهای بالینی گزارش شیفتی می نوشتم. شرح کامل این نوشتن ها در کتابم درج شده است.
ظهور کرونا و مصیبتی که به بار آورد من را بعد از بازنشستگی خانه نشین کرد. تمام برنامه های بعد از بازنشستگی به فنا رفت. در عوض فرصتی یافتم تا تجربیات و نوشته هایم را مرور کنم. همزمان با مرور مطالب آن را باز نویسی و مرتب کردم که نهایتا کتاب اینجانب با عنوان در دفتر پرستاری چه می گذرد؟ در سال نودو و نه یک سال بعد از شروع بازنشستگی به چاپ رسید.
با گذشت زمان و فعالیت در فضای اینستاگرام به عنوان بیان تجربیات دوران کار به فضای تازه ای قدم نهادم. فضایی که علایق من را اقناع کرد و به من انگیزه وتوانی مضاعف بخشید. به توصیه و تشویق مدرس ارزشمند آقای شاهین کلانتری اقدام به راه اندازی سایت کردم.
اکنون نوشتارهای روزانه ام را در این سایت منتشر می کنم. امیدوارم که خوانندگان از خواندن آن لذت برده و به کارشان بیاید. همچنین نوشتن صفحات صبحگاهی نقش بی نظیری در کوتاه کردن فاصله ذهن و دست بوجود آورده است. از سوی دیگر با آزاد نویسی به مکاشفه ای دلچسب دست یافته ام که ارزش و قدر آن بسی فراتر از نوشتن یا گفتن است.
در طول زندگی ام و در کنار همه مشغله هایم، همواره کتاب خوانده ام . علاقه من از کتاب های رمان شروع شد. رمان های معتبر را یکی یکی خواندم. بعد به کتابهای خودیاری و روانشناسی رو آوردم. اکنون علاوه بر آنها، کتابهایی در حوزه مدیریت نیروی انسانی، تاریخ، زندگی نامه ها و تفسیر قرآن هم می خوانم. یادداشت برداری و حاشیه نویسی کتابها برایم امری است که به عادتی محکم تبدیل شده است.
به تازگی کتابهای صوتی هم به سبد مطالعه ام افزوده شده است. با گوش سپردن به کتابهای صوتی بُعد دیگری در فهم کتابها گشوده شده است. در این کتاب ها، ذهن من فرصت ندارد که روی جملات سُر بخورد و مرتب به عقب برود و جمله قبل را مرور کند.
در حال حاضر تصمیم دارم در سایت خودم و مطابق علایقم بنویسم. گاهی نوشته های من در قالب داستان های واقعی از وقایعی است رخ داده اند و بی کم و کاست برای خوانندگان تنظیم می شود. به خواب نوشت هم علاقه دارم و این حوزه ای است که فقط شخص خودم با آن سروکار دارد. همچنین روزنوشت های مطالبی است که میتواند برای خواندن جالب باشد. زیرا به زندگی معمول مان ربط دارد.
من می توانم درمورد خودم از جنبه های مختلفی بنویسم. می توانم از سال تولدم ، از محل زندگی ، مسیری که تا اینجا طی کرده ام، تحصیلات، شغل و زندگی خانوادگی ام برایتان بنویسم. ولی اینجا سایت من است. امری که در سایت برایم ارزشمندتر است نوشتن است. پس تصمیم گرفته ام که در باره جنبه نوشتن در زندگی ام بیشتر شرح بدهم. اگر چه به مطالب دیگر هم به شکلی خلاصه خواهم پرداخت.
من در بهار چهل و چهار در ارومیه متولد شدم . تا هفت سالگی آنجا بودم از هفت سالگی به بعد در زاهدان زندگی کردم. پدرم افسر شهربانی بود و به علت مشاجره با مافوقش به عنوان تنبیه به زاهدان منتقل شد. کلاس های اول تا چهارم را در زاهدان تحصیل کردم. در بین اقوام بلوچ و هندی هایی از طایفه سیک که به زاهدان مهاجرت کرده بودند.
در ابتدا نوشتن برای من مترادف با مشق بود. مشق نوشتن را دوست داشتم با سرعت و علاقه آن را تمام می کردم. می گفتند خط خوبی دارم همین تشویق موثری بود که شاگرد درسخوانی شوم.
وقتی که به خرم آباد رفتیم پنجم می خواندم. در درس هایم موفق به حساب می آمدم. معلم ها به من توجه ویژه ای داشتند. زیرا مادرم آموزگار ابتدایی در همان مدرسه بود. در واقع من و خواهرم فرزند همکارشان به حساب می آمدیم و مورد توجه بودیم. خواهرم چهار سال از من کوچکتر بود. یک برادر و یک خواهر، دیگر اعضای خانواده شش نفری ما بودند. بر خلاف من خواهرم به نوشتن مشق هایش علاقه زیادی نداشت و همواره به او می گفتند: ” بنویس”. بعد از سپری شدن دبستان، در خرم آباد به دوره راهنمایی قدم گذاشتم. یک محیط ناآشنا، تنها و بدون پشتیبان در انتظار من بود. اُفت تحصیلی گریبان من را گرفت. بیشتر درس می خواندم و نتیجه ضعیف تری به دست می آمد. دوم راهنمایی را در تهران خواندم. چقدر با انگیزه شده بودم. محیط تهران را خیلی دوست داشتم. اسم مدرسه مان الهام بود. من عاشق درس خواندن و عاشق نوشتن درس هایی بودم که با نوشتن بهتر درک می کردم. کم کم متوجه شدم هر چه بیشتر بنویسم و یادداشت بردارم بهتر قادر به یادگیری و نگه داشتن مطلب در ذهنم هستم. سال آخر راهنمایی را در ارومیه تحصیل کردم. علاقمند به رشته تجربی و علاقمند به نوشتن بودم. من به ابتکار خودم به دوستانی که داشتم نامه می نوشتم. برای آنان خیلی عجیب بود. از من می پرسیدند این چه کاری است که می کنی؟ ما عصر دیروز به خانه رفتیم و الان صبح سر کلاس هستیم نوشتن نامه برای چند ساعت دوری چه معنایی دارد؟ من هم مثل آنها جواب این سوال را نمی دانستم. ولی می نشستم که درس بخوانم دلم می خواست با دوستی که روبرویم تصورش می کردم حرف بزنم. آن هم کتبی. هر بار با کسی در خیال خودم حرف میزدم. با استمرار من در نامه نوشتن به چند دوست، تب نامه نگاری توی کلاس بالا گرفت. حالا علاوه بر اینکه نامه می نوشتم نامه هایی را هم دریافت می کردم. هنوز هم چند تا از نامه های ناب را نگه داشته ام.
معلم ادبیات در دوران دبیرستان علاقه به ادبیات در من برانگیخت. او خانمی بود که خوب شعر می خواند و طرز بیان و صدایش همواره من را مجذوب می کرد. در زمانی که دانش آموز کلاس او بودم، به شعر روی آوردم. بیشتر شعر می خواندم و معنا کردن شعر را دوست داشتم. گاهی شعر هم می نوشتم. این استعداد و علاقه در طول سالهای بعد به شدت فروکش کرد. اکنون در کمترین و کم رنگ ترین وضعیت نسبت به شعر هستم.مدارهای مغزی شعر خاموش هستند.
رفتن به دانشگاه در مقطع کاردانی پرستاری باعث نشد شوق نوشتن در من کاهش یابد. حالا از خاطرات دوران دانشجویی ام می نوشتم. به دلیل اینکه هم اتاقی های من در خوابگاه با من هم رشته نبودند، ساعات حضورمان در اتاق یکسان نبود. من دفتر خاطرات را در اتاق میگذاشتم و اصلا دلم نمیخواست کسی جز من آن را بخواند. مهار کردن حس کنجکاوی هم اتاقی ها هم که امری ناشدنی بود. البته آنها دخترانی امانت دار و صادق بودند و با دفتر خاطرات من کاری نداشتند. من خیالم راحت نبود. بنابراین نوشته هایم را رمزی و به شکلی که برای دیگران قابل درک نباشد می نوشتم. تا اگر احیانا دست کسی افتاد از آن نوشته ها سر در نیاورد. رمزی نوشتن تا جایی پیش رفت که الان آن دفتر خاطرات دوران کاردانی من یکی از مبهم ترین نوشته های من است. الان از آن هیچ سر در نمی آورم و نمی دانم به چه منظوری چنین مطالبی را نوشته ام.
در دوران کارشناسی دانشجوی تند نویس و خوش خط کلاس بودم. استاد داروشناسی دفتر نوشته های من را برای تایپ و تکثیر برای همه دانشجویان انتخاب کرد.
گاهی یاد می گرفتم که بین دو خط بنویسم و رسم الخط قدیم که باید روی خط نوشته شود را رها کردم. زیرا به جزوه های دانشجویان مامایی نگاه کردم و دیدم که بین دو خط نوشتن چقدر تر و تمیزتر دیده می شود.
گاهی یاد می گرفتم که یادداشتهایم را پاره کنم. فقط به این دلیل که کسی دیگری آن را نخواند.
گاهی در حاشیه جزوه هایم مطالبی می نوشتم که از نظر دیگران شلوغ کاری و احمقانه بود.
گاهی جزوه هایم را با دو رنگ خودکار می نوشتم. عنوان هارا قرمز و متن را با خودکار مشکی می نوشتم. بعضی وقت ها هم برعکس. دوستان از من می پرسیدند کی وقت می کنی جای خودکارها را عوض کنی. ما با یک رنگ خودکار نمی رسیم که مطالب را بنویسیم. من دو خودکار را همزمان در دستم میگرفتم و در کسری از ثانیه جایشان را عوض می کردم. در واقع خودکار را با همان یک دست تغییر می دادم و با دیگری می نوشتم. الان این کار را نمی توانم انجام بدهم.
گاهی کلمات را بر عکس می نوشتم. می خواستم ببینم اگر هر کلمه معکوس نوشته شود چه شکلی دارد.
گاهی کلمه ای را در وسط می نوشتم و دورش را با خطوط تزئینی پر می کردم . بعد از دوستان می پرسیدم حدس بزنید که چه نوشته بودم که حالا نقشی نگارین شده است. این سرگرمی خوبی برای دوستانم شده بود. اما برای من معنای دیگری داشت. من وقتیکه به چیزی با دقت و توجه گوش می کردم با خودکار نقش های بی هدف می کشیدم تا آنچه را که می شنوم خوب درک کنم.
در دوران کارشناسی ارشد یک کتاب مرجع بزرگ را از شیرازه اش پاره کردم و هر فصل را به شکل جداگانه از کتاب در آوردم تا اینکه وقتی به کلاس میروم بارم سبک باشد. همین که خیالم راحت شد که این کتاب دیگر کتاب نمی شود شروع کردم به ترجمه کردن همان کتاب در حاشیه هایی که جایی برای نوشتن داشت. من فصل پرستاری در ترومای مغزی را به طور کامل در حاشیه کتاب نوشتم. وقتی که یکی از مربیان پرستاری آن را دید به من پیشنهاد داد که حواشی ترجمه شده را به یک متن تبدیل کنم و به صورت یک کتاب منتشر کنیم. از خوشحالی نمی دانستم چه بکنم. تصور اینکه کتاب پرستاری تروما به اسم من و یکی از مربی هایم منتشر شود بسیار شادی بخش بود. مربی مان گفت که ترجمه از شما و بقیه کارهای تنظیم کتاب و انتشار با من خواهد بود. توضیح داد که اسم هر دوی ما به عنوان نویسنده روی کتاب چاپ خواهد شد . اسم او اول نوشته خواهدشد چون هیئت علمی است و نام من بعد از او باید نوشته می شد. برای من خیلی وسوسه کننده بود که در سن تقریبا بیست سالگی کتابی منتشر کنم. انتشار کتاب من تا حدودپنجاه و پنج سالگی به تاخیر افتاد.
این پیشنهاد را به یکی از مربیان نقل کردم. آن مربی گفت: بخدا خودم را می کشم اگر این کار را بکنی . دخترجان زحمت را تو کشیدی و او می خواهد فقط زحمات تو را به اسم خودش در بیاورد. او زرنگی کرده است. اگر مربی خوبی است یک فصل را هم خودش ترجمه کند و در کتاب قرار بدهد. بخدا سرت کلاه می رود و خودت خبر نداری. تو به اسم خودت کتاب بنویس و چاپ کن به او چکار داری. من نمی گذارم این اتفاق بیفتد.
من آنقدر در ادامه همکاری با مربی پیشنهاد دهنده تعلل کردم و آنقدر شک و شبهه به جانم افتاد که از نوشتن و نشر کتاب منصرف شدم. داشتن زندگی خانوادگی پر مسئولیت جایی برای این نوع فعالیت ها نمی گذاشت.
داشتن فرزند کوچک و نیازهایی که حتما باید برآورده می شدند وقت من را میگرفت. ولی همچنان به نوشتن ادامه دادم. دخترم یُسرا به خواندن کتاب خیلی علاقه داشت. وقتی مدرسه نمی رفت، برایش ده ها جلد کتاب خواندم.کتاب هایی که هر کدامشان را بیش از بیست بار برایش قرائت کرده بودم. پسرم محمد امین الگوی یادگیری و خوانش متفاوتی داشت. او می توانست از هر جمله ای که می شنود یا میخواند بیاموزد بدون اینکه کتابهای قطور و متون بلند را بخواند.
وقتی که نوبت به نوشتن پایان نامه رسید من در نوشتن غرق شدم. آنقدر مطلب می نوشتم، ترجمه می کردم، پیش نویس یا پاکنویس می نگاشتم و علامت گذاری و پررنگ می کردم تا اینکه بتوانم پایان نامه را به انتها برسانم. می توانم ادعا کنم که سه برابر پایان نامه ام مطلب نوشته بودم. بیشتر با مداد می نوشتم اما خودکار هم کاربرد خودش را داشت. به خودنویس هم خیلی علاقه داشتم. الان هم یکی از سرگرمی های لذت بخش من پر کردن مخزن خود نویس و نوشتن و نگریستن به خطوط زیبای جوهر است.
تا جایی که به یاد دادم عاشق لوازم تحریر بودم . برای خودم و فرزندانم ابزارهای نوشتاری و ملزومات به روز و درست و حسابی می خریدم. زیرا خودم دوست داشتم. از آن مادرهایی نبودم که اگر چیزی گم کردند سرزنش کنم. زیرا می خواستم که بازهم در تنوع لوازم تحریر غوطه بزنم و لوازم جدید بخرم.
به رنگ آمیزی و نقاشی هم علاقه زیادی دارم. معلم هنر دوم راهنمایی دستور داده بود با سیاه قلم یک کوزه بکشیم. من هم سعی خودم را کردم و یک کوزه با سیاه قلم ترسیم کردم. معلم هنر خانمی پا به سن گذاشته و لاغر اندام و بلند بالا بود. هنوز هم طنین صدایش را در گوشم دارم. من را صدا کرد و سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته به طوری که شاگردان نشنوند گفت: من تا به حال به هیچکس به خاطر طراحی شانزده نداده ام.
اما تو کاری کردی که بهترین نمره را به تو بدهم. یادت نگه دار که اولین کسی هستی که بهترین نمره را گرفتی. من معنای حرف او را وقتی فهمیدم که دیدم همه با فاصله قابل توجهی کمتر از من گرفته اند.
یک بار یک تابلو نقاشی با اندازه یک چهارم دیوار طراحی کرده و با گواش رنگ کردم و به مهد کودک دخترم کادو دادم.
وقتی که شاغل بودم زیادتر می نوشتم . من پرستاری بودم که همه گزارش هایم را تمام و کمال می نوشتم. چون این کار را دوست داشتیم. در مدیریت پرستاری تا مدتهای طولانی ما ابزار تایپ و رایانه نداشتیم. نامه ها دستور العمل ها به جای تایپ نوشته می شدند. این وضعیت شغلی به معنای این بود که خیلی مطالب باید توی ذهن من آماده بودند تا در موارد لازم به آنها استناد شود. بخش نامه ها و آئین نامه ها را می خواندم و یادداشت برداری می کردم. کتابهایی که میخواندم نیز یادداشت برداری می شدند. این کار موجب تثبیت مطالب در ذهن من می شد. بعد از مدتی کار سنگین موجب شد که درگیری ذهنی شدیدی داشته باشم. به عبارت دیگر ذهنم از این شاخه به آن شاخه می پرید و در عین حال هیچ انسجام و هدفی نداشت. برای کنترل کردن ذهنم به نوشتن روی آوردم. سررسید هایی که در اوایل سال به عنوان تقویم دریافت می کردم نقش سنگ صبورم را بازی می کردند . شاید بیش از ده جلد سر رسید دارم که وقایع روزانه بیمارستان را به رشته تحریر در آوردم. هم برای فکر کردن کتبی و هم برای رها شدن از پرش افکار که نتیجه ای جز گیجی نداشت. هر از گاهی با نوشتن به مطالب و برداشت های عجیبی می رسیدم و نمی دانستم که اسم این روش نوشتار درمانی است. روشی که با نوشتن و باز هم نوشتن هم زباله های ذهنی دور انداخته می شوند و هم از درون ذهن چیزهایی بیرون کشیده می شود که برای خودم هم شگفت انگیز بود.
فکر کنم من تنها مدیر پرستاری بودم که خودم هم مثل سوپروایزرهای بالینی گزارش شیفتی می نوشتم. شرح کامل این نوشتن ها در کتابم درج شده است.
ظهور کرونا و مصیبتی که به بار آورد من را بعد از بازنشستگی خانه نشین کرد. تمام برنامه های بعد از بازنشستگی به فنا رفت. در عوض فرصتی یافتم تا تجربیات و نوشته هایم را مرور کنم. همزمان با مرور مطالب آن را باز نویسی و مرتب کردم که نهایتا کتاب اینجانب با عنوان در دفتر پرستاری چه می گذرد؟ در سال نود و نه یک سال بعد از شروع بازنشستگی به چاپ رسید.
با گذشت زمان و فعالیت در فضای اینستاگرام به عنوان بیان تجربیات دوران کار به فضای تازه ای قدم نهادم. فضایی که علایق من را اقناع کرد و به من انگیزه وتوانی مضاعف بخشید. به توصیه و تشویق مدرس ارزشمند آقای شاهین کلانتری اقدام به راه اندازی سایت کردم.
اکنون نوشتارهای روزانه ام را در این سایت منتشر می کنم. امیدوارم که خوانندگان از خواندن آن لذت برده و به کارشان بیاید. همچنین نوشتن صفحات صبحگاهی نقش بی نظیری در کوتاه کردن فاصله ذهن و دست بوجود آورده است. از سوی دیگر با آزاد نویسی به مکاشفه ای دلچسب دست یافته ام که ارزش و قدر آن بسی فراتر از نوشتن یا گفتن است.
در طول زندگی ام و در کنار همه مشغله هایم، همواره کتاب خوانده ام . علاقه من از کتاب های رمان شروع شد. رمان های معتبر را یکی یکی خواندم. بعد به کتابهای خودیاری و روانشناسی رو آوردم. اکنون علاوه بر آنها، کتابهایی در حوزه مدیریت نیروی انسانی، تاریخ، زندگی نامه ها و تفسیر قرآن هم می خوانم. یادداشت برداری و حاشیه نویسی کتابها برایم امری است که به عادتی محکم تبدیل شده است.
به تازگی کتابهای صوتی هم به سبد مطالعه ام افزوده شده است. با گوش سپردن به کتابهای صوتی بُعد دیگری در فهم کتابها گشوده شده است. در این کتاب ها، ذهن من فرصت ندارد که روی جملات سُر بخورد و مرتب به عقب برود و جمله قبل را مرور کند.
در حال حاضر تصمیم دارم در سایت خودم و مطابق علایقم بنویسم. گاهی نوشته های من در قالب داستان های واقعی از وقایعی است رخ داده اند و بی کم و کاست برای خوانندگان تنظیم می شود. به خواب نوشت هم علاقه دارم و این حوزه ای است که فقط شخص خودم با آن سروکار دارم. همچنین روزنوشت های مطالبی است که میتواند برای خواندن جالب باشد. زیرا به زندگی معمول مان ربط دارد.
آخرین دیدگاهها