خواب نوشت چهارشنبه سوم اسفند هزارو چهارصدویک

در خواب دیدم که در سالن یک فرودگاه هستم. خانمی در کنار و هم شانه من راه می رود. من او را از کناره چشمم می بینم. نمی دانم کیست اما آشناست. ما در انتظار هستیم اما نمی دانم در انتظار چه هستیم. دو آقا به طرف ما آمدند. هر دو لباس های مجلسی و مشکی پوشیده بودند .چمدان در دست داشتند و متشخص و محترم به نظر رسیدند. در روی قسمتهایی از کت شان تکه دوزی هایی شبیه لباس های اشرافی فیلم ها دیدم. حرف نمی زدند اما ما می فهمیدیم که می خواهند به گربه ای که همان اطراف بود نگاه کنیم. گربه سرش را به یکی از آنها نزدیک می کرد و بعد به دیگری نگاه می کرد. با نزدیک شدن پیام یکی از می گرفت و با نگاه کردن پیام دریافتی را به دیگری رساند. من خیلی تعجب کردم که گربه بتواند پیام انسان ها را رد و بدل کند .

من می خواستم به سمت در خروجی بروم اما در یک طرفه بود و امکان نداشت که از در بتوانم خارج شوم . پری در کنارم بود به من گفت که درهای ورودی و خروجی یک طرفه هستند. اگر می خواهی بروی باید به طبقه پایین برویم تا خارج شویم. پله های سفید و تمیزی پیش روی من ظاهر شد. شروع به پایین رفتن کردم. با سرعت پله ها را طی می کردم. وقتی که وقتش رسید از پله ها  سُر می خوردم و بدون اینکه تعادلم را از دست بدهم با حالت سرسره بازی از آنها پایین آمدم. حس می کردم که نگاه هایی در اطرافم هستند که من را به خاطر این مهارت تحسین می کنند.

در صحنه ای دیگر گوشی من زنگ خورد . آن را به گوشم نزدیک کردم صدای هـ – ر را شنیدم. چیزی میگوید اما من متوجه نمی شوم . بارها و بارها از او پرسیدم چه می گوید و متوجه نشدم. او هر بار همان کلمه را گفت. آخرش گمان کردم کلمه ای شبیه ویار را به زبان آورد. با صدای بلند گفتم داری می گویی ویار. او هم با صدایی که بازهم خوب شنیده نمی شد گفت بله . بعد ادامه داد که فرزند اولم هنوز چهل روزه نشده است باید به فکر دومی باشم. همین که این جمله را گفت من به درون خودم رفتم. گویی دو تا شدم یک جسم داشتم که گوشی به دست گرفته بود و داشت حرف می زد . یک قسمت دیگر وجودم در کنار خانواده ام است. دیدم که اعضای خانواده و عده ای دیگر که اصلا نمی شناسم دور یک دختر بچه گرد آمده اند . مادر آن دختر خیلی بی قرار است و این ور و ان ور رفت و اضطراب و ناراحتی زیادی داشت. می گفت که بچه ام فقط چشم هایش را باز می کند هیچ حرکتی ندارد هیچ حرفی نمی زند. چه بلایی به سرش آمده است.

من اصلا نگران نبودم. زیرابه خوبی می دانستم که آن چشم های زیبا و آن چهره معصوم هیچ مشکلی ندارد و به زودی خوب خواهد شد .

دوباره از ذهنم بیرون آمدم و به صحنه اول در حال صحبت با هـ – ر برگشتم. دیدم پشت دری ایستاده ام در خاکستری رنگ و آهنی بود. هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. بعد از اینکه مدتی گذشت در خود بخود باز شد. وارد شدم دیدم که بچه ها روی زمین کنار هم به شکل دایره نشسته اند و در حال یک بازی فکری هستند که بساطش وسط جمع آنان باز بود. بزرگتر های آن جمع دور کرسی نشسته بودند و یک بازی فکری دیگر را بازی می کردند .

با لحن اعتراض آمیزی گفتم چرا در را باز نمی کردید پشت در مانده بودم. اما کسی گوشش بدهکار نبود و واکنشی نشان نداند.

در همان نزدیک بساط یک سفره باز بود. به آن نزدیک شدم. دیدم غذای نیمه خورده من از ناهار مانده است . آن را برداشتم چون احساس گرسنگی داشتم و شروع به خوردن برنج و کمی گوشت کردم.

در عالم خواب دیدم که پدرم را از نیم رخ نگاه می کنم. او پیر ضعیف و ناتوان به نظر می رسید گویی بیمار بود. می دانستم که پدرش هم در همان محله ما زندگی می کند . من چهره پدر بزرگم را در ذهنم تصور کردم. به خودم گفتم مراقبت و نگهداری از پدرم باعث شده است که به پدر بزرگ نتوانم رسیدگی کنم. می دانستم که او فردی است که از پدر من حدود چهارده سال بزرگتر است و تعجبی ندارد اگر زنده باشد. به یاد آوردم که چند روز است پدر بزرگ را ندیده ام. به یاد آوردم که باید هر چند روز یک بار می دیدمش اما این بار چند روز است که آفتابی نشده است. یک فرد صد ساله می توانست با مشکل روبرو شده باشد و ما هم از او خبر نداشته باشیم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *