روزی مردم در باغ وحش آهوی کوچکی را می بینند که در درون قفس به این طرف و آن طرف می پرد و از شادی در پوست خود نمی گنجد.
شادی و خوشحالی او در قفس هیچ شباهتی به غصه و اندوه سایر حیوانات اسیر و دربند نداشت. داستان از این قرار بود که بچه آهو مشغول چرا بود که مادرش را گم میکند و تنها و بی پناه اسیر دست چوپانی میشود که وی را به منزل می برد و او در طویله نگه می دارد. در طویله هر حیوان لگدی به او می زند. هر کدام به نوعی او را که مُشک خُتن داشت آلوده و نجس میکند. صبح روز بعد در حال مرگ و با آخرین نفس هایش توسط چوپان خارج می شود. چوپان او را به باغ وحش تحویل میدهد. چون آهوی ما مادرش را از دست داده و شب را در محیطی بسیار بد گذرانده بود در قفس باغ وحش جز شادی و نشاط کاری نداشت. این حکایت آدمهایی است که خوشحالی آنها از نظر دیگران توجیه ندارد.
آخرین دیدگاهها