یک گروه غیر رسمی در محل کار تشکیل شده بود.از مخالفت های یکپارچهای که به راه انداخته بودند، به آن پی برده بودم. همه کسانی که به آن گروه غیررسمی پیوسته بودند، از کلمات، معانی و مفاهیم مشابه استفاده می کردند. آنها به مدت طولانی عملکرد دفتر پرستاری را زیر سوال بردند. اظهارنظرها و دلایل ظاهراً محکمه پسند و منطقی برای مخالفت های شان داشتند. با همین روش عده زیادی دور آن کانون جمع شده بودند.برخلاف انتظار بعضی پرستارها به این گروه اعتنائی نداشتند. در جمعهای جلسه گونه آنها که در اتاق های استراحت برگزار میشد، شرکت نمیکردند. آنها بر کارشان تمرکز داشته و گرفتار حاشیه سازی و شایعه پردازی ها نمی شدند.مدتی بعد از این جریان یک واحد جدید آماده بهره برداری شد. تصمیم بر این بود که یکی از سرپرستار ها به طور موقت اداره دو بخش را به عهده بگیرد، تا نیروی انسانی جدید تامین بشود. ریاست در حال رایزنی برای جذب نیروهای جدید بود. من از میان افراد پیشنهادی برای بخش جدید، روی کسی توافق کردم که عضو آن گروه غیر رسمی نبود. باید اعتراف می کنم که هدفم فرصت ندادن به اعضای گروه غیر رسمی و تضعیف آنها بود. نمی خواستم با انتخاب یکی از اعضای آنها قدرت بیشتری در مخالفت هایشان به آنها داده شود.ولی در مورد پرستار مذکور هم پیش فرض های خیلی مثبتی نداشتم. کمی می ترسیدم که شاید از عهده اداره دو بخش به طور موقت برنیاید. از تامین نیروی انسانی جدید هم مطمئن نبودم. با خودم فکر میکردم شاید موفق نشود با تعداد کم نیروی انسانی به مدت طولانی دوام بیاورد. پیشبینی میکردم اگر شکست بخوریم ، دستاویز بزرگی به دست مخالفان داده خواهد شد. ذهن من افکار منفی تولید میکرد و هر روز بیشتر دلشوره داشتم. به خودم دلداری میدادم که شروع هر کاری دشوار ترین قسمت کار است، ولی وقتی که آغاز شود و به تدریج مسیرش را یافته و رو به جلو حرکت خواهد کرد. بعد از حدود دو هفته پر التهاب برای من، پیشرفته باورنکردنی بخش جدید و آب از آب تکان نخوردن در بخش قبلی، نوید بخش موفقیت بود. در ظرف مدت کوتاهی پرستار انتخابی ما، بخش ها را به وضعیت ثابت با چارچوبهای قابل قبول تبدیل کرد. بعد از آن ما دستاوردی داشتیم که قابل ارزیابی و اندازهگیری بود. این ماجرا از جمله مواردی بود که من ریسک بزرگی کردم و به موفقیت رسید.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها