نامه ای به یک برتری طلب

شناخت من از آشنایی حدود ده دوازده سال تو چنین است.

تو تظاهر نمیکردی که کسی را مورد احترام قرار بدهی. به نظر می رسید که کسی برایت اهمیتی نداشت. هنوز هم نمی دانم در درون تو چه می گذشت که چنین نمودهایی داشت.

در اموری که انتظار می رفت پیش قدم باشی همواره کنار کشیدی. حتی در بیمارستان به ملاقات بیمارانمان نیامدی. در حالی که به لحاظ فامیل بودن انتظار می رفت در خط مقدم انجام وظیفه کنی.

از تو نگاه و توجه صمیمانه‌ای دریافت نکردیم. رفتارتو همواره سرد، خشک، بیروح و بدون ارتباطات انسانی مثبت بود. گاهی به نظر می‌رسید که قدر نشناس و نمک نشناس هستی. زیرا در قبال توجه و محبتی که می گرفتی عکس العمل متناسبی نشان نمی دادی. گویی همه باید در خدمت تو بودند بی هیچ توقعی.

گاهی تصور می شد که تو انسان ها را انسان نمیبینی، بلکه آنها را حیوان می بینی. زیرا خودبرتربین و خود خواه  به نظر می‌رسی . احتمالا به ظاهر و پول توی جیب خودت مغرور بودی. در تمام این مدت اطلاعات خودت را در قالب جواب به در خواست مشاوره، در اختیار ما قرار نمی‌دادی. مشاور خوبی نبودی. کمکمان نکردی. یاورمان نبودی. یک موجود غیر قابل نفوذ بودی که روابط انسانی را برای معدود آدم های منتخب روا دانستی و بس.

ای کاش با انسانهایی چون خودت روبرو شوی تا طعمی را که چشاندی، بچشی.

باید چکار کنم که بتوانم با تو این مسیر را ادامه بدهم.خیلی سعی می کنم که با مهربانی و عطوفت در کنارت باشم . به ادامه مسیر بپردازم. خیلی سعی می کنم به خودم بقبولانم که باید با تو این راه را ادامه بدهم. می خواهم که هم دوش تو باشم. اما نظرم به تو عوض شده است. دیگر مثل قبل نیست. انگار حس طبیعی من عوض شده است. دیگر حوصله تو را ندارم. دیگر برایم قابل تحمل نیستی . نگاهت که می کنم دلم لبریز از درد و نگرانی می شود. آیا همه اینگونه هستند. یا من دجار بیماری جدی شده ام. اخر نباید من چنین حس بدی به تو داشته باشم. من باید تو را دوست داشته باشم. من باید به تو خدمتی صادقانه و همراه با محبت داشته باشم. اما از خودم می پرسم راستی چه شده است؟ من چرا باید با این حس منفی درکنار تو به مسیری که ته آن نامشخص است قدم بردارم. اکنون این سوالات بی جواب را چکار کنم؟ چرا دیگر تو را مثل قبل نمی بینم. من تو را به شکل دیگری می بینم که تا اینجا این طور ندیده بودم. انگار نگاه من عوض شده است. انگارمغز من تفسیر دیگری از تو می کند. خودم هم از این نگاه سر در نمی آورم. انگار که متغیری دیگر در چشم و مغز من اضافه شده است. یک اتفاقی افتاده که من از پس عینک دیگری تو را می بینم. مطمئن هستم که یک جایی چیزی عوض شده است. من تو را اینگونه نمی دیدم. اکنون طور دیگری مشاهده می کنم. چه بلایی بر سر دید من آمده است. مردم تو را طور دیگری می بینند. آنها حرف هایی می زنند که برای من بیگانه است. درکی از گفتار آنها ندارم. انگار من مسخ شده ام. انگار که دیگر توان دیدن واقعیت تو را ندارم. مردم چه می گویند. من چه می بینم. این دوگانگی من را گیج و گمگشته کرده است. گاهی فکر می کنم که در دنیای دیگری در حال زندگی هستم. شاید به دنیای موازی خودم کوچ کرده ام.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *