وقتی حالم بد بود. وقتی که ناکام و سرخورده میشدم. می نشستم و دردهایم را می نوشتم. در نوشته هایم با مخاطب حرف میزدم. کم کم می فهمیدم که همانگونه که من حق دارم، آن ها هم مشکلاتِ خاص خودشان را دارند. میفهمم که هرکس برای خودش دردهای بی درمان دارد که ممکن است ناخوداگاه موجب اذیت من شده باشند. من جای کسی نبودم. اما گاهی فکر میکردم شاید اگر جای آنها بودم من هم همین کار را کرده بودم. شاید هم نه چنین کاری نمیکردم. یکی از آن ماجرا هایی که علیرغم گذشت چند دهه هنوز هم تلخ مانده است به شرح زیر است:
وقتی که مربی حق التدریس در دانشکده پرستاری بودم، همزمان در مقطع ارشد درس می خواندم. اواخر تحصیل از هم دوره ای هایم شنیدم که به ریاست دانشکده درخواست نوشته و داوطلب کار به عنوان نیروی آموزشی و در نهایت هیئت علمی شدهاند. به من هم پیشنهاد کردند که اقدام کنم. من به کار تدریس بی علاقه نبودم و دوست داشتم در همین مسیر به کار ادامه بدهم. به خصوص اینکه دانشجویان بازخوردهای مثبتی را در رابطه با آموزش های شان منعکس می کردند.
ریاست دانشکده در قبال درخواست من بدون اینکه مقاومتی کند یا توضیحی بدهد گفت که از ریاست دانشگاه باید اعتبار مربوط به حقوق را بگیرید. اصلا نگفت که این کار، کار یک متقاضی نیست و روال اداری خاصی دارد. من بعد از تلاش زیاد یک دستخط از ریاست دانشگاه گرفتم و به یکی از کارمندان ستاد طبق مراحل اداری تحویل دادم. کارمند به من نگاهی کرد. نامه را روی میز گذاشت و مدت کوتاهی حرف نزد. انگار میخواست حرف هایش را مرتب و سازماندهی کند. گفت رئیس دانشکده خودش هم محترم حرفش هم محترم. اما ایشان خیلی وقت است که لیست مورد نظرشان را تحویل دادند و اعتبار را هم گرفته اند. اسم شما هم در لیست ایشان نیست. ریاست دانشگاه با علم به این واقعیت همینطوری دستوری نوشته است. می دانند که با توجه به بسته شدن این پرونده امکان جذب مقدور نخواهد بود. من سرخورده و ناکام برگشتم. علت این رفتارشان را سوال کردم. گفت همینطوری یک تیری در تاریکی انداختم. این جواب یک رئیس در یک محیط آکادمیک نبود. اما به من فهماند که آنجا جای ماندن نیست.
به زودی موقعیت های شغلی دیگری در اختیارم قرار گرفت. آن محیط را ترک کردم و تا زمانی که ایشان ریاست آنجا را داشتند، از روی از رویارویی با ایشان پرهیز می نمودم. زیرا حس می کردم من را به اصطلاح بازی داده و دنبال نخود سیاه فرستاده بود.
آخرین دیدگاهها