- …بنا کرد به گفتن نتوانست ادامه بدهد انگار کلوخی راه گلویش را بسته بود.
- مادرت که خدا رحمتش کند زن آزرده بدبختی بود. او را پیش از به دنیا آمدنت میشناختم. از وقتی که دختر بچه بود و باید بگویم از همان زمان هم بدبخت بود. باید بگویم کاری کرد که بذرش سال ها پیش کاشته شده بود.
- …همه ناخوشایندی در سر او دور گرفت.
- حالا دیگر همه، همه آن چیز های آشنا از دست رفته بود. این ابزاری که قرار بود اجزای زندگی روزمره و تازه او شوند هم یادآور آواری بودند که بر زندگی او خراب شده و او را واداشته بود چون مزاحمی که وارد زندگی دیگری شده احساس ریشه کن شدن و جابجایی کند.
- انگار که رنگین کمان را در چشم هایش ذوب کرده باشند.
- کابُل زیر لحاف برف به طرز وحشتناکی ساکت بود و اینجا و آنجا باریک دودی پیچان به هوا برمی خاست.
- مریم که به این بچه فکر کرد قلبش در درون شکوفا شد. چنان سرشار شد و شد که همه فقدان ها و غم ها و همه تنهایی ها و تحقیر های زندگیش را شست و برد.
- منگ و مبهوت بود که به این ترتیب فلج کننده موجودی را که هرگز ندیده است از دست داده است.
- ناگهان نسبت به زن های همسایه و بچه های آنها حسادت کرد.
- کار خدا بود که دستش انداخته نعمتی را که ارزانی اینهمه زن کرده به اونبخشیده است.
- همیشه چیزی بود، چیزی هر چند جزئی، که دیگ خشم رشید را به جوش بیاورد.
- ….خیال نمیکنی این ها لیلی و مجنون باشند؟….اشاره او به عشاق بد اختری بود که نظامی گنجوی شاعر پرآوازه قرن دوازدهم میلادی به زبان فارسی سروده است. بابا گفته بود داستان رومئو و ژولیت شکسپیر شبیه آن است و نظامیان را چهار قرن قبل از شکسپیر ساخته است.
- رازت را به باد بگو …اما ملامتش نکن که با درخت ها در میان شما میگذارد. خلیل جبران
- عشق سوءتفاهمی ویرانگر است ست و همدست آن ، امید، سرابی جفا پیشه.
- سالهای گذشته با مردم مهربان نبودند، با خود گفت اما شاید هنوز سال های بهتری در پیش باشند.
- از کنار گورستان گذشتند که پر از گورهای سنگ چین بودند. پرچم های ژنده شهید بر فراز برخیشان دست خوش نسیم بودند.
- مریم یاد سوسوی رنگ باخته ستاره های سرد و ابرهای سرخ پاره پاره بر فراز سفید کوه در آن بامداد دور افتاد که ننه به او گفت بود: انگشت اتهام مرد مثل عقربه قطب نما که شمال را نشان می دهد همیشه زنی را پیدا می کند.
- اما این خوشحالی آسانی نیست این سعادت بی پرداخت هزینه به دست نیامده.
- زنهای برقع پوش دستهدسته ایستاده بودند و گپ می زدند و باروبنه شان جلویشان تلنبار شده بود. بچه های کوچک را در بغل تاب می دادند و بچه های دیگر را سرزنش می کردند که از آنها دور نشوند.
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها