یک جایی از لابلای یک صخره سنگی عمودی آب بیرون میزد. یک سنگ یکپارچه قهوهایرنگ منشاء این آب روان بود. من کنار ان صخره ایستادم و به جوشش آب از جای جای سنگ خیره شدم و رقص آب را تماشا کردم.
سپس به یک راهرو رفتم که ماهی های زرد در آن شناور بودند و من و دیگران درون آب بودیم و در حال پیشروی به جلو و از لابلای ماهی ها رد می شدیم. ولی احساس نمی کردیم که نیاز به هوا داریم. نیاز ما به هوا از بین رفته بود. از سالن ماهی ها رد شدم و به محوطه ای رسیدم که می خواستم عکس بگیرم. گوشی توی دستم بود. منظره را به یاد نمی آورم.
هر بار که دستم را توی کیف رودوشی می بردم تا دوربین را در بیاورم،یک وسیله دیگر به دستم می آمد. گاهی یک دوربین عکاسی گاهی گوشی و گاهی یک دستگاه فیلمبرداری قدیمی از کیف من خارج می شد.
محوطه یک خانه روستایی را به یاد دارم که در وسط آن کلی وسایل و رختخواب را بی نظم روی هم ریخته بودند. کسی دست نمی زد و همه از کنار آنها رد می شدند.
دشت های سرسبز و جاده های هموار بعد از آن خانه روستایی پیش چشم من گشوده شد. به من گفتند اینجا بهشت خانوم رئیس است که امروز خودش نیامده است.
در خوابی دیگر:
محوطه ای کویر مانند را می بینم که یک جوی آب کاملا مستقیم از آن میگذرد. من از وسط آب جاری گویی در درون آب قرار دارم و به آن جوب نگاه می کنم. لبه های آن به بیرون تاب خورده است و آبی روان و زلال در آن جاری است. ناگهان می بینم آب از هر طرف در حال پاشیده شدن به اطراف است. اما من این حرکت غیرعادی آب را ناشی از زلزله نمی دانم و وقتی اطرافیان فریاد می زنند زلزله آنگاه می فهمم چرا آب به بیرون پاشیده شد.
آخرین دیدگاهها