می خواهم به قطار سوار بشوم. اصلاً جا ندارد. قرار است جایی جلوی لوکوموتیو با قد خمیده در یک فضای کوچک بایستم تا اینکه به مقصد برسم. پشت سر من پدرم قرار دارد و رو به رویم دریچه کوچکی است که از آنجا وارد ترن خواهم شد. پدر دو دستی من را از زیر بغلم بلند می کند. در حالی که رو به قطار هستم و پشت سر من ایستاده است، بلندم می کند، پایم را وارد دریچه می کنم. دست هایم را به کناره دریچه میرسانم. توی دلم میگویم عجب قدرتی داشت که من را با این وزن بلند کرد و تا این حد بالا آورد. توی آن محل خیلی تنگ، روشن و نورانی است. قد من خمیده است و کج ایستاده ام و قطار به راه میافتد.
به محلی میرسیم که همه پیاده شدند. هر کس به جایی رفت. من شروع به نوشتن کردم جملات ناقص ماند. همه مسافر های اتوبوس که پیاده شده بودند تا گشتی بزنند و خستگی در کنند پراکنده شدند.
حرفهایم توی دلم مانده بود. به طرف یک مغازه گل فروشی رفتم. زمین آن مغازه سرامیک قهوهای روشن بود. یک ماژیک خواستم به من یک ماژیک خیلی درشت دادند. دستم را روی زمین گرد و خاکی کف گل فروشی کشیدم و آن را پاک کردم. شروع به نوشتن کردم. چند کلمه را آزمایشی با آن ماژیک درشت روی سرامیک نوشتم. بعد به صاحب مغازه گفتم آیا ماژیک از سطح سرامیک پاک میشود؟
آن آقا در حالی که مشغول صحبت با دونفر دیگر بود، پاسخ داد: خودت امتحانش کن. وقتی که پاک کردم از بین نرفت و روی سرامیک ماند. بنابراین ادامه ندادم و ایستادم.
موقع ایستادن مشاهده کردم که مغازه گل فروشی کلاً خالی شده است، نه از صاحبان خبری هست و نه از گلها.
آخرین دیدگاهها