برای یک کار اداری به سالن انتظار راهنمایی شدم.
تعداد زیادی از مراجعین مثل من منتظر بودند. به گوشه ای خزیدم و روی یک صندلی نشستم. باتری گوشی ام رو به پایان بود. بنابراین لم دادم و به فکر فرو رفتم.
خانمی دور از من آن طرف سالن، ماسک به صورت، نشسته بود. به بهانه سوال از یکی از باجه ها بلند شد و موقع برگشتن درست کنار من نشست. بی مقدمه شروع به صحبت کرد. اول در مورد صف طولانی حرف زد که باید حداقل یک ساعت منتظر می ماندیم. بعد نمیدانم چه شد که دیدم وسط زندگی آنها هستم. سفره دلش را باز کرد و کلی توضیح داد. وقتی که حرف میزد، انگار که من همه اعضای خانواده او را می شناختم.
چرا؟ چون داستانش شباهت عجیبی به زندگی ما داشت. وقتی حرف میزد، به جز چند مورد کوچک بقیه داستانش، قصه ما بود و بس. به راستی از این همه شباهت زبانم بند آمده بود و از اظهار نظر عاجز شده بودم. دقیقاً همان گره های ذهنی، همان مشکلات و همان ماجراها در داستانهای آنها نیز جاری بود که در زندگی ما. تا وقتی نوبتمان را اعلام نکرده بودند، متوجه گذر زمان نشدیم.
در آخر برای هم آرزوهای خوب کردیم. همانی که هر دو به تحقق آنها امید داشتیم. جل الخالق این دیگر چه تجربه ای بود؟؟؟
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها