خواب نوشت جمعه بیست و چهارم تیر هزارو چهارصدویک

مجلس عروسی بدون عروس و داماد است. در یک خانه خیلی درهم و برهم با وضعیت خیلی اسفناک،عروسی در حال برگزاری است. اتاق های خانه در دو طرف یک راهروی باریک قرار دارند.

من با موهای کوتاه، آشفته و سفید رنگ بدون روسری هستم.  یک تیشرت زرشکی و یک شلوار لی به تن دارم. دنبال یک ساک ورزشی هستم که قبل از آمدن مهمان ها لباس هایی را که باید میپوشیدم توی آن گذاشته ام.

یک  شلوار سفید و یک بلوز مجلسی باید توی آن باشد. هر چه میگردم آن را پیدا نمیکنم. کمدی که آن را داخلش گذاشته‌ام جابجا شده است. حالا نه آن کمد را پیدا می کنم نه آن کیف را .

به سرم میزند با همین لباس هایی که نظافت کردیم و خانه را برای مهمان ها حاضر نموده‌ایم،حضور داشته باشم.  ولی دوش بگیرم. همه مشغول هستند و متوجه غیاب من نمی شوند.

ولی حمام را پیدا نمی کنم. هر جایی را میگردم. در بعضی از اتاقهای زیاد آن خانه  قفسه ها و کمد های فلزی می بینم . با خودم می گویم یکی از اینها حمام است. ولی طوری پر کرده‌اند که نمیتوانم استحمام کنم. دست از گشتن و امید به یافتن لباسهایم برنمیدارم. همه اش در جستجو هستم. از دخترم که حضور دارد پرسیدم. ولی او هم اطلاعی نداشت.

یکی از خانم ها دختر بچه چند ماهه ای در آغوش دارد.  او سر پرستار بازنشسته است، که من میشناسمش. یک پسر داشت و حالا که بازنشسته شده دختری را به دنیا آورده است. وقتی که آن بچه را در بغلش دیدم، به کسی که در کنارم نشسته بود و نمیشناختمش، گفتم ایشان اول بازنشسته شده و بعد فرزند دومش را دنیا آورده است.

در همین رفت و آمد و جستجو متوجه میشوم، قبل از شام عده‌ای توی اتاق اول نزدیک در ورودی دور یک میز بزرگ غذاخوری  مشغول خوردن کوفته تبریزی هستند. مادرم همان اطراف است. من را به آن اتاق راه نمی دهد. به من میگوید آن را دارند، سیب زمینی سرخ کرده می خورند.

من هم دانستم که دروغ گفت. ولی از رفتن به داخل اتاق منصرف شدم.

بعد از مدتی گشتن دنبال لباس هایم دوباره به آن اتاق رفتم. روی میز پر از دیس های نیمه خورده کوفته بود.

یک بوفه در انتهای میز چسبیده به دیوار وجود داشت. در داخل طبقات آن ظرف های طلایی بطری های نوشیدنی الکلی بودند.

در مسیر یافتن ساک ، یکی از کارکنان را دیدم ازدوستان قدیمی من بود. او را هم به مهمانی دعوت کرده بودند. او مانتو پوشیده بود و مقنعه به سر داشت. نواری قرمز  رنگ زیر دگمه های مانتو اش جلب توجه می‌کرد. در جستجوی که اصلاً به خیالش نمی‌شوم و همچنان ادامه می‌دهم به کشویی بزرگی می رسم.  لباس های خودم است با خودم گفتم بگردم و یک لباس مناسب دیگر پیدا کنم. بلوز ها را یکی یکی باز می‌کردم آنها مال من نبودند، اما مال من هم بودند.  یادم نمی‌آمد کجا آنها  را پوشیده ام. انگار متعلق به دنیای موازی من بودند. جهانی که به یادم نمی آمد ولی بود.

این قسمت بین دو جهان مشترک شده بود.

بیشترشان بدن های پارچه ای و آستین ها و یقه های توری داشتند. هیچ کدام را انتخاب نکردم. هرجایی را بارها و بارها جستجو کردم. به اتاقی رفتم که در انتهای سالن آقایان جمع شده بودند. وسط حرف هایشان از خدمات و از کارکنان پذیرایی کننده تشکر کردند. من گفتم چه تشکری شما دیدید که پذیرایی کنندگان سینی نوشیدنی یا شیرینی بچرخانند؟  اصلا نخواهم گذاشت دو میلیون تومان پذیرایی را پرداخت کنند. ولی در ذهن می دانستم که آن دو میلیون تومان پرداخت شده است و این را برای مجاب کردن آنها به پذیرایی به زبان آوردم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *