در قوش گلی هستم. هوا رو به تاریکی می رود. من و پسرم طوری ایستاده ایم که آبگیر قوش گلی در پشت سر ماست. رو به سمت شهر داریم. من جلوتر ایستاده ام و پسرم با کمی فاصله پشت سر من است . با اینکه نباید او را ببینم اما او را به طور کامل در پشت سر خودم می بینم.
با خودم می گویم نیامد این همه منتظر شدیم آخرش نیامد. ولی بعد از چند لحظه دختر عمه ام از پشت تپه ای پدیدار شد . اول او تنها به نظر می رسید. لباس سفید و آبی رنگی به تن داشت. پشت سرش همه خانواده ما ردیف داشتند می آمدند. اینکه آن موقع روز در آن محیط دور افتاده چه می کردیم برایم روشن نبود.
کمی بعد دیدم که مرحومه عمه ام و مرحوم همسرش در آن محیط غیر مسکونی و دور از شهر و آبادی خانه ای دارند. من وارد خانه آنها شدم یک اتاق مستطیل شکل نسبتا بزرگ بود و روی یک سنگ ظرفی شفاف قرار داده بودند که داخلش پر از تخم کدو بود. من دقت کردم و متوجه شدم که آن سنگ روی یک اجاق نفتی قرار داده شده است. فهمیدم که تخمه ها را برای اینکه رطوبت شان برود آنجا گذاشته اند تا کمی ترد شوند. بوی خوبی از برشته شدن آنها به مشامم می رسید. برایم عجیب بود که این زوج چرا باید در جایی مثل قوش گلی برای خودشان خانه ساخته باشند.
در صحنه ای دیگر می بینم که جلوی در اتاق عمل هستم. یکی از دوستان قدیمی من که زمانی با هم مربی پرستاری بودیم روبروی من ایستاده است. من میدانستم که عروس او در اتاق عمل است و بچه ای به دنیا خواهد آمد. پدر بچه در همان حوالی است گاهی می بینمش و گاهی محو می شود. با خودم می گویم همه مردم می روند خارج از کشور بچه هایشان را به دنیا می آورند این زوج جوان از آن سر دنیا آمده اند و بچه شان را در ایران به دنیا می آورند. بدون اینکه وارد اتاق عمل بشوم نوزاد را می بینم. بیرون اتاق عمل چند نفر آمده اند و مثل یک گروه موسیقی ترانه های شاد می نوازند تا اینکه مردم از آمدن نورسیده شاد شوند. نوازنده ها لباس هایی شبیه دلقک ها پوشیده بودند و مرتب می نواختند. یک کارمند اتاق عمل در را باز کرد و بیرون آمد . من و خانم (ن ـ ر) دم در ایستادیم. آن خانم با لباس اتاق عمل حرف می زد و توضیحاتی به ما میداد. اما من هر چه سعی می کردم بفهمم چه گفت اصلا متوجه نمی شدم. با خودم گفتم این که فارسی حرف می زند من چرا هیچ متوجه نشدم.
آخرین دیدگاهها