خواب نوشت پنجشنبه سوم شهریور هزارو چهارصدویک

به اتاقی وارد شدم. آنجا قبلا یکی از محل هایی بود که مدتی در آن کار کرده بودم. با افرادی که حضور داشتند سلام و احوالپرسی کردم.

دو نفر از آنهایی که در آن اتاق، همکارم بودند، پشت میزشان حضور نداشتند. سراغشان را گرفتم. یک نفر گفت آنها پشت میز شان هستند،اگر خوب نگاه کنی می بینی.سرم را برگرداندم و دوباره به آن دو میز نگاه کردم. هردوی آنها آنجا پشت میز هایشان نشسته بودند. توی صندلی چنان لم داده بودند که فقط قسمتی از سرشان دیده می شد. هر دو پیر و فرتوت شده بودند. انگار چهره سالمندی آنها را میدیدم. چهره هایی پیر و سالخورده داشتند. عینک های شان عین هم بود. یکی در هاله ای تقریباً نارنجی رنگ و دیگری در هاله ای قهوه ای رنگ در بر گرفته شده بودند. به من نگاه کردند و یکی شان خودکارش را که گوشه لبش بازی می داد به من خندید.

خواب دوم:

به شکلی گنگ و نامفهوم به من رساندند که او مرده است.

فکر کردم پس آن چند لحظه ای که آخرین بار دیدمش باید در ذهنم حک کنم. زیرا دیگر هرگز تکرار نخواهد شد. دیگر نه او را خواهم دید و صدایش را خواهم شنید.

گریه وزاری نکردم. بلکه به دنیای بدون او فکر کردم و به اینکه دیگر ندارمش. دیگر او هم جزء از طرف از دست داده‌ایم باید تلقی شود.

با خودم گفتم او را هم برای همیشه از دست دادم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *