روزهایی که می گذرند.

بر عکس خیلی از مردم من میدانم روزهایم از کجا می ایند و به کجا می روند. زیرا آنها را می نویسم. سعی می کنم به مغزی که اصلا مایل نیست به خاطر بیاورد، اجبار کنم که هر ساعت دیروز را به یادم آورد. سعی می کنم به مغزی که اصلا اهل کار کردن نیست بیاموزم که اگر کار کند برای ما بهتر است . در آینده می توانیم بهتر به زندگی ادامه بدهیم. سعی می کنم که خودم را مجبور کنم تا بنویسم که دیروزم چطور گذشت.

بعد به گفتگویی کتبی با خودم می پردازم. به کسانی که دوستشان دارم اظهار ارادت و به کسانی که دوستشان ندارم کلی حرف های بد نثار می کنم. با این روش زباله های ذهنی ام را خالی می کنم تا اینکه آماده استفاده از روزی تازه بشوم.

روزی که برنامه های تکراری آنها، هول و هراس هایش، آماده باش بودنش خیلی رنج آور است. روزی که دیدن قدم های رو به مرگ آن را خیلی دلتنگ کننده است. اما شروع می کنم. سعی می کنم با جستجو کردن و کندکاو های درونی یا بیرونی، انگیزه ای برای خودم جور کنم و با آن ملال روزهای زندگی را به شادی و امید تبدیل کنم.

سعی می کنم با برنامه هایی که چیده ام یک روز خوب و پر از نشاط بسازم. جنبه های منفی و مثبت را کنار هم قرار می دهم و سعی می کنم با قلبی که رو به افسردگی دارد یک روز شاد و خوب را خلق کنم.

این تلاشی بی پایان است برای اینکه بتوانم ادامه بدهم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *