پنج شنبه بیست و سوم شهریور برای رفتن به کوه پیمایی آماده شدم. قرارمان با دوستم در یک فلکه نزدیک خانه آنها بود. ایشان آمدند و با ماشین برادرشان به محل جمع شدن گروه رفتیم. در مدتی که منتظر بودیم گروه کم کم تکمیل شد و با ماشین های شخصی به اول جاده تندرستی قدم گذاشتیم. یک عده دیگر که اغلب خانم های شیک و با حال بودند به ما ملحق شدند. هوای تابستانی شهر ما سرد بود . از اینکه هم بالاپوش مناسب داشتند معلوم بودکه پیش بینی هایشان درست بوده است.
ما راه افتادیم در حالی که آفتاب از پشت سر ما طلوع می کرد و به منظره پیش چشم ما عظمت و شکوهی وصف ناشدنی می بخشید. مقصد گروه اژدر بلاغی بود. جایی که برای من فقط یک محل گذر بود. بارها و بارها از کنار آن رد شده و به طرف تفرجگاه عینالی راه رفته بودم. اینجا نصف مسیری بود که ما معمولا برای رفتن به عینالی طی می کردیم. حالا آنجا مقصد نهایی تعیین شده بود .
حسن این پیاده روی آشنایی با انسان هایی بود که تا به حال انها را ندیده بودم . شناختی نداشتم. اما از بودن در بین آنها احساس غربت هم نداشتم. حس می کردم که با افرادی که شبیه خودم و همسالان هستم . این احساس خوبی در من ایجاد می کرد .
فکر می کردم که بین فامیل هایمان هم همسالان زیادی دارم ولی هیچیک برای چنین برنامه هایی پایه نبودند. اینها کسانی بودند که برای گذراندن وقت شان چنین انتخاب هایی را نداشتند که حاضر بشوند و برای دیدن طلوع در کوهستان باشند. فامیل های ما زیاد اهل چنین برنامه هایی نیستند و یکی از علل سرد بودن روابط فقدان چنین مشترکاتی با دیگران است. بیشتر شان در خانه می مانند با گوشی هوشمند مشغول هستند به سفر می روند و دوست ندارند در طبیعت بکر وقت گذرانی کنند.
آدم های دور برم افرادی هم سن و سال من بودند اما دارای روحیه بهتر و بدن هایی ورزشکار بودند . حسرت می خوردم که بعضی از آنها فامیل بودند و در مورد انسانی هایی که هر دو طرف می شناختند صحبت می کردند.
دوستم با دو برادرش به این کوه پیمایی آمده بود. به روابط آنها به شکلی حسرت مدار نگاه می کردم. با هم حرف میزدند از خاطرات مشترک سخن می گفتند. با هم چیزهایی را به یاد می آوردند و در مورد شان به سخن ادامه میدادند. سعی می کردند من را هم در گفتار هایشان شریک کنند. ولی من دوست داشتم آنها با هم حرف بزنند و من نگاه کنم. اندیشه کنم. به نداشتن چنین افرادی در زندگی ام متاسف باشم. اینکه من برادری ندارم که پشتیبان من باشد. به موقع به کمک من بشتابد. در کنارم احساسش کنم. حیف که برادری ندارم تا در سختی هایی که پیش می آید امید داشته باشم که او هست. می تواند و می خواهد که یاری ام کند.
این خانم با برادرهایش صمیمی و دوست بود. هوای هم را داشتند . می توانستندبه هم تکیه کنند . چقدر دلم می خواست از جهاتی جای آن خانم بودم. اما من تنها و بی کس بودم و کسی را نداشتم تا تکیه گاه باشد. به خودم دلداری می دادم که اگر مشکلی پیش بیاید خدایی هست که کسانی را به کمک من گسیل کند. همانگونه که تجربه این را ثابت کرده بود.
خانم های گروه در محلی که مقصد تعریف شده بود بساط صبحانه شان را گستردند. کنار هم نشستند. حرف زدند و خوردند و استراحت کردند. با هم عکس گرفتند. خندیدند و به هم توصیه کردند که بیشتر کنار هم باشند. ما هم صبحانه مختصری خوردیم و به مسیر برگشت در کنار هم راه رفتیم. از مناظر عکس گرفتیم با هم عکس یادگاری گرفتیم و همینطوری ادامه دادیم.
به او زنگ زدم تا دنبالم بیاید او هم آمد . خیلی هم زود آمده بود به خانه که برگشتم هم خسته بودم هم پر از حسرت بودم و هم احساس شادمانی از گذراندن یک روز خوب را داشتم. احساس هایی که متناقض بودند، اما همین ها در ذهن من و احساسم حضور داشتند. ساعات بعد ار بازگشت با احساس خوب داشتن یک روز پر تحرک و یازده هزار قدم دلچسب بود. در ساعات بعد تلاش کردم که یک متن برای اینستاگرام بنویسم و نوشتم. انتشار آن عکس های زیبا حس خوبی به من بخشید. .
آخرین دیدگاهها