در یک محیط نیمه تاریک هستم. احتمالا نزدیک غروب است . فصل باید پاییز باشد . محیط هم که فضای روستایی و سرد است . من تنها هستم. یک طرف ساختمانی است که در تاریکی آن را میبینم. یک بنای کهنه و کلنگی است . دختری در ان است که با من رفتاری معمولی دارد . ما همدیگر را می شناسیم . با هم حرف زدیم. ولی در بیداری نشانی از او در ذهنم ندارم .
سمت مقابل آن ساختمان در آن سوی که راه باریک بر بلندای یک تپه یک کلبه است که در ان ابزارهای ساختمانی می فروشند . من به داخل کلبه وارد شد . یکی که می شناسمش و قبلا کمک بهیار بیمارستان بود در پشت یک میز بزرگ ناهار خوری نشسته است. از من می پرسد چه لازم دارم. من گفتم که مقداری ابزار های مثل آچار و پیچ گوشتی می خواهم . او یک کیسه پارچه ای بزرگ را روی میز گذاشت. سطح میز بسیار کثیف بود یک لایه قطور گرد و غبار رویش نشسته بود. یک درل و یک دستگاه برش چوب را از کیسه در آورد . وقتی که روی میز گذاشت یک لایه از گرد و خاک به ان چسبید و چهره واقعی میز که یک سطح سفید و صیقلی بود نمایان شد . من به فروشنده گفتم که چنین ستی را نمی خواهم فقط آچار و پیچ گوشتی می خواهم . سایر ابزارها را در خانه داریم . او گفت بسیار خوب الان برایتان می آوردم. یک کیسه پارچه ای دیگر را روی میز گذاشت و بدون اینکه باز کند از کناره میز دور شد . او به سمت در خروجی رفت و قبل از رسیدن به درون یک اتاقکی که در مجاورت در بود وارد شدم . من پیش خودم حس کردم که او به دستشویی رفت . اما یک احساس دیگر هم داشتم . احساس کردم که او فکر پلیدی در سرش دارد. برای همین بی سروصدا به سمت در خروجی راه افتادم و آن را باز کردم و بیرون رفتم. مسیر برگشت من با مسیری که رفته بودم خیلی فرق داشت. مسیر برگشت مسیری پیچ در پیچ با دیواره های سنگی و تقریبا تا کمر بود. در مسیر برگشت هوا سرد بود و من در پیچ پیچ مسیر سنگی و سنگ فرش شده به سمت پایین تپه می رفتم. دیدم آن دختر که با او حرف میزدم با شتاب به سوی تپه در حال بالا رفتن است. اما من را ندید . یک باره صدایش کردم و گفتم من اینجا هستم. او آهی کشید و گفت که باید مراقب شما باشم . داشتم می آمدم دنبالتان. من احساس کردم که او از قبل هم مراقب من بود اما این رانشان نمی داد و وانمود می کرد که رفتاری عادی با من دارد . ولی در اصل او در حال پاییدن من بود.
آخرین دیدگاهها