دوستم که در اثر آمبولی ریوی در گذشت را می بینم. او جلوی یک ماشین جیپ قدیمی ایستاده است . از ورودش به کشوری دیگر می گوید. از بیگانه بودن در آن کشور صحبت می کند . به او نگاه می کنم. من فقط یک نگاه هستم و جسم ندارم. می دانستم که مرده است. می دانستم که نباید زنده باشد و این یک رویا ست. اما حرف هایش و خاطراتش را از رفتنش گوش می کنم. به چشم هایش و به رویشگاه موهایش و به بینی و دهانش با دقت نگاه می کنم. مطمئن می شوم که اشتباه نکرده ام. او همانی است که مدتی است که از دست دادیمش .
به اشتراک بگذارید
آخرین دیدگاهها