پرستاری که به رحمت خدا رفت.

-این پرستار کی بود . توضیح بده

+ او از پرستاران بیمارستان چشم پزشکی بود. خانمی بود هم سن و سال من . کارشناس پرستاری بود و مادری فداکار و همسری بی نظیر بود. علاقه عجیبی به زندگی خانوادگی و بچه هایش داشت. زمانی که ما همکار شدیم او یک دختر ویک پسر داشت. آنقدر به خانواده اش علاقه و محبت داشت که دوست داشت فرزند سومی هم داشت باشد. همه همکارانش عقاید او را قبول نداشتند و می گفتند که دو تا بچه کافی است. اما او فرزند سومش را هم به دنیا آورد .

برادرش در جنگ مجروح شده بود . می گفت میزان معلولیت بالایی دارد. در همان بیمارستان خانمی کار می کرد که همسرش مفقود الاثر بود. به همین دلیل به آنها اجازه داده شده بود که در صورت تمایل ازدواج کنند. این همکار از آن خانم برای برادرش خواستگاری کرد و او نیز پذیرفت. هم در زندگی فامیلی و هم در بیمارستان هوای آن خانم را خیلی داشت. گاهی به او اعتراض می شد که بیش از حد از همسر برادرش طرفداری می کند .

خانه آنها به نقل از خودش یک خانه دوطبقه بود. در طبقه پایین مادر شوهر و دخترش بودند. در طبقه بالا که یک آپارتمان دو خوابه بود دو برادر متاهل به صورت مشترک زندگی می کردند. او توضیح می داد که آشپزخانه و حمام و سرویس بهداشتی مشترک است . هر کدام از خانواده ها دو بچه داشتند که هر کدامشان در یک اتاق زندگی می کردند . او تعریف می کرد که هر دو خانواده از نظر مالی در مضیقه هستند و نمی توانند از خانه مادر شوهر به جای دیگری بروند . زندگی در چنین موقعیتی برای هیچ کس قابل قبول نبود . دوستانش پیشنهاد می کردند که جایی را اجاره کنند و بروند. او نمی پذیرفت . بارها گفته بود که تا خانه نخرد از آنجا تکان نخواهد خورد . به هر قیمتی که شده باشد باید و باید خانه بخرند . همه میگفتند این زندگی که نمیشود . او هم جواب می داد می بینید که شده است. وضعیتی که او پذیرفته بود به قدری عجیب بود که برای برخی در حد داستان و افسانه بود. این در حالی بود که هیچکس در وضعیت مشابه او هم نبود.

بعد از اینکه من از آن بیمارستان به جای دیگری منتقل شدم شنیدم که خانه ای سه طبقه برای خودشان خریده اند . از اینکه شنیدم او از آن وضعیت که به نظر ما اسفناک بود رها شده بودند خیلی خوشحال شدم.

مدتی بعد شنیدم که احتمال داده اند که به بدخیمی مبتلا شده باشد . وقتی که برای معالجه به تهران رفت مطمئن شدیم که خبر درست است. وقتی که به تهران رفته بود مراسم بازنشستگی تعداد زیادی از کارکنان جشن گرفته شده بود . اسم او هم بین بازنشسته ها بود. به دلیل بیماری صعب العلاج او را پیش از موعد بازنشسته کرده بودند . اما خودش حضور نداشت تا لوح مربوطه را بگیرد. یک نفر به نمایندگی از او آن را تحویل گرفت.

بعد از مراجعت از درمان به محل کار ما آمد تا با یکی از دوستانش دیداری داشته باشد . آنها من را هم به جمع خودشان دعوت کردند . به راحتی در مورد بیماری اش صحبت کرد و مراحل درمان را توضیح داد. نکته ای که در مورد او عجیب و باورنکردنی بود موهایش بود. معمولا کسانی که تحت درمان های سنگین شیمی درمانی و پرتو درمانی قرار می گیرند موهایشان را از دست می دهند. ولی او موهایی زنده و خوش حالت داشت که از زیر روسری اش دیده می شد . می گفت که به موهایش فرمان داده است که هرگز نریزند و هرگز کچل نشود .

وقتی که یک دهه گذشت یک روز در محل کارم بودم و با متخصص بیهوشی در مورد تامین داروهای بیهوشی مشغول بحث و گفتگو بودیم. متخصص بیهوشی اسم این خانم را آورد و گفت که امروز خواهد آمد تا وضعیت کانولایی که در نخاع او کار گذاشته شده است را بررسی کند .

دکتر بیهوشی گفت که برای کنترل درد یک کانولا متصل به منبع دارو در نخاع او کار گذاشته است. وقتی آمد یکی از پرستارها به شدت احساساتی شد و زد زیر گریه . ولی من خودم را کنترل کردم. سعی کردم به او کمک کنم تا اینکه علت درد زیادش را بررسی کنند. چهره اش تیره تر به نظر میرسید . ضعف داشت . بی حال ونزار شده بود. من را شناخت اما عکس العملی نشان نداد. ضعیف و بی رمق بود. موهای قشنگش از زیر روسری بیرون زده بود و روی قسمتی از صورتش را پوشانده بود.

در خلال بیماری اش دختر کم سن و سالش را شوهر داد. به نظرم هنوز دیپلم نگرفته بود که راهی خانه همسر شد. همچنین پسرش را هم داماد کرد. اما فرزند آخرش که فکر کنم دبستان می خواند و همسرش را تنها گذاشت و به دیار ناشناخته ها سفر کرد.

چند روز بعد عاشورا بود. من همه لحظه ها به او فکر می کردم. شب عاشورا هم خوابش را دیدم. صبح روز بعد به یکی از دوستان زنگ زدم تا حالش را جویا شوم. او هم خبر داشت که چند روز پیش درگذشته است. به دلیل تعطیلی دو روزه اطلاع رسانی درگذشت او به خوبی منتشر نشده بود.

خانواده اش و بخصوص برادرش برایش مجلس ترحیم بسیار شکوهمندی گرفته بودند و در بهترین هتل شهر برایش احسان داده بودند.

احساس عذاب وجدان داشتم . آدرس منزلشان را گرفتم تا به دیدار همسر و فرزندانش بروم. به سختی خانه جدید و سه طبقه زیبا را پیدا کردم . اما کسی در را باز نکرد . گویی کسی در خانه نبود. من هم شماره تلفن فرزندان و همسرش را نداشتم تا زنگ بزنم. فاتحه ای خواندم و با دل اندوهگین به خانه برگشتم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *