خواب نوشت پنجشنبه نوزدهم آبان هزار و چهارصد و یک

در خواب دیدم که میخواهم وارد یک کلاس درس بشوم. نمی دانم چرا باید به کلاسی می رفتم که هیچ اطلاعی از آن نداشتم. فقط گویی باید می رفتم. در دستم سه تا رولت خامه ای بزرگ داشتم که روی یک کاغذ سفت قرار گرفته بودند . وقتی که می خواستم وارد شوم آن سه تا شیرینی را با کاغذ زیرش به داخل کیفی انداختم که روی دوشم بود. تصور کردم که آن ها له شده و به هر طرف داخل کیف مالیده شدند . وارد کلاس شدم دیدم که سه ردیف نیمکت در کلاس بود . آموزگاری مشغول آموزش بود. با آن کیف بزرگ نمی توانستم وارد نیمکت بشوم. از یک نفر خواستم که به گوشه ای برود تا من در جای او بنشینم. او به سمت صندلی کنار دیوار عقب رفت و نشست.روی یک صندلی پلاستیکی نشستم.

وقتی که کمی دقت کردم دیدم که کلاس نه در یک ساختمان بلکه داخل یک مینی بوس است. همان آدم ها و همان نیمکت ها توی مینی بوس بودند و کنار دست هر کدام از ما پنجره هایی بود که میتوانستیم به بیرون نگاه کنیم. ماشین روی سطحی بدون ناهمواری حرکت می کرد . هیچ کس به خاطر تکان خوردن ماشین در نوشتن یا افتادن قلم و خودکارش مشکل نداشت. جاده ای صاف و بدون دست انداز پیش روی ما بود . با خودم فکر می کردم چقدر عالی است حین اینکه درس می خوانیم از مناظر اطرافمان هم لذت می بریم. همچنین مسافتی را بدون اینکه احساس کنیم طی کرده ایم.

در صحنه ای دیگر وارد یک محیط اداری شدم. از منشی محل یک اتاق که به گمانم امور اداری بود را پرسیدم . او نشان داد که به کجا باید بروم. اما من با اینکه سوال کردم و با اینکه آدرس را متوجه شدم یادم نمی آمد که چرا آنجا هستم. با خودم گفتم که برگردم من که نمی دانم چرا اینجا هستم. در همان حال دیدم که منشی دارد به من نگاه می کند . منتظر است ببیند من به کجا می روم. منتظر است که ببیند من متوجه آدرس و محل اتاق شده ام یا نه. بنابراین در را زدم و وارد شدم. در جلوی در به جای یک اتاق یک راه پله را دیدم که به سمت بالا می رفت. چرا اتاقی چنین طراحی شده بود جای سوال داشت. از پله ها بالارفتم درست در محل پاگرد پله ها دیدم که فردی پشت میزی نشسته است و کامپیوتری در لبه دیوار که یه شکل سکو بود، گذاشته شده است. سمت دیگر پله رو به بالا بود و از آن طرف بسته به نظر می رسید . آن فرد توضیح داد که اتاق نداشتند و می خواستند به من اتاق برای کار ندهند . برای همین اینجا را دست و پا کردم تا اینکه بتوانم به کارهای اداری برسم. محیط روشن و دمای آن مطلوب بود. اما چنین جایی برای کار اداری چندان عادی به نظرم نمیرسید.

به خودم نگاه کردم.یک کیف سفید روی دوشم بود. توی کیف را میدیدم کاملا خالی بود. یادم آمد که موقع خارج شدن از خانه عجله کردم به جای اینکه وسایلم را از کیف قبلی توی کیف جدید خالی کنم آن را همینطوری برداشتم و حرکت کردم. فقط یک سوئیچ ماشین توی دستم بود و آن کیف یک بهانه بود که دیگران تصور کنند من وسایلم را همراه دارم. در حالی که هیچ چیزی را همراه نداشتم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *