به گمانم اولین بار آن آقا را در گروه کوه پیمایی دیدم. ایشان یک فرد مودب و حواس جمع بود. چون مجرد بود و تعدادی خانم متاهل و دختران جوان هم در گروه بودند، در کنترل رفتار و گفتارش دقیق بود. چند بار که هم گروه شدیم و در طی مکالمات معمولی مشخص شد که مغازه کالای خواب دارد. اما شبیه مغازه دارهای معمولی نبود. زیرا اطلاعات روانشناسی و سواد نحوه برخورد با انسان ها را داشت. همچنین کلی کتابهای خودیاری و کسب و کار را خوانده بود. وقتی که در مورد نویسندگان کتاب ها یا محتوای آنها صحبت می کرد می شد فهمید که یک فرد معمولی نیست.
بعد از مدتی او کتابی را معرفی کرد کتابی که در مورد کسب و کار بود و میگفت که به زودی آن را می خرد و می خواند. اسم کتاب جالب بود: رهایی از کارمندی ! در همین کوه پیمایی های معمولی یک جلد از آن کتاب را برای من خرید. هر چه اصرار کردم که وجه آن را بپردازم قبول نکرد. من را تشویق می کرد که بعد از بازنشسته شدن حتما کلینیک یا مرکز ارائه خدمات تاسیس کنم. خیلی هم قول همکاری میداد. اما من این کار را نکردم. زیرا توان چنین برنامه ای را در خودم سراغ نداشتم.
به طور طبیعی تعدادی از ما تبدیل به مشتری او شدیم. وقتی که می خواستیم کالایی بخریم به فکر کالای خواب و فروشگاه او می افتادیم. بارها سفارش های ما را به در منزل آورد یا اینکه در کوه پیمایی تحویل مان داد.
وقتی که ازدواج کرد همسرش یکی از بهترین همراهان ما در کوه پیمایی ها بود . از خانمی جوان و زیبا بود که از مصاحبت با وی می شد لذت بسیار برد .
در یکی از خرید هایمان کتابم را به او هدیه کردم که خیلی هم تشکر کرد . بیشتراز آنچه که به طور معمول از این هدیه تشکر می کنند .
در گفته های او سر نخ هایی از کتاب هایی که خوانده است و نیز گفته های از بزرگان را می توان یافت. همچنین نسبت به تاریخ شهر مان و نیز افراد برجسته در بازار و بازرگانی اطلاعات بکر و تازه ای دارد. او گنجینه ای از حرف های مشتریانش را در ذهن دارد. کسانی که در اصل مشتری او بوده اند اما درس زندگی هم داده اند و گاهی هم حرف های قیمتی گفته اند. گوش دادن به سخنان کسی که حرف تازه ای دارد با افرادی که حرف های بی مایه و تکراری می زنند، تفاوت بسیاری دارد.
یک روز جمعه برای گرفتن سفارش هایمان به مغازه او رفتیم. آنها در حال آماده کردن خانه جدید شان بودند تا اینکه اسباب کشی کنند. ناگهان ماشین ما از کار افتاد. ایشان هر کاری که از دستش بر می آمد،انجام داد. هر کسی را که می شد خبر کرد تا کمک کند، یک محله را بسیج کرد. باطری ساز را مجاب کرد که از مغازه اش باطری بردارند و به جلوی فروشگاه او بیاورد. مدت های طولانی در آن عصر تابستانی به خاطر ما در همان جا ماند. او می توانست بعد از فروش محصولاتش محل کارش را ترک کند. این ما بودیم که موقع حرکت کردن باطری ماشین مان یک دفعه از کار افتاد. این ما بودیم که باید برای خودمان چاره ای می کردیم. اما او ما را رها نکرد. آنقدر ماند که باتری جدید روی موتور سوار شد و بعد از درست شدن ماشین، ما را بدرقه کرد و سپس فروشگاه را تعطیل کرد .
وقتی که یک آچار خاص برای در آوردن باطری لازم شد یک نفر از جوان های محله را صدا کرد و خواست که از خانه شان برای کمک به ما آچار بیاورد. در طی این مدت با چای ماسالا و نان تازه از ما پذیرایی کرد خدمتی که او به ما کرد هرگز از یاد بردنی نیست.
امروز شنیدم که پدرشان مرحوم شده است. زنگ زدن به او و تسلیت گفتن یک سلسله از نیکی های این فرد را پیش چشم من آورد .
وظیفه خودم دانستم که نیکی های او را مکتوب کنم. زیرا که زمانه و گذر عمر و نیز فراموشی موجب خواهد شد که بعضی از صفات انسان های نیکوکار در هاله ای از ابهام در آید و بعد هم کاملا فراموش بشود.
انسان هایی مثل او هستند که میتوانند نظر اطرافیان را نسبت به یک شغل یا یک حرفه تغییر بدهند . کسانی که در کار خودشان چنان عملکرد شایسته ای نشان می دهند که در خاطر می ماند .
آخرین دیدگاهها