امروز خبر در گذشت کسی را شنیدم که از معدود افراد تاثیرگذار زندگی من بود. تعداد انسان های تاثیر گذار زندگی من شاید به پنج یا شش نفر نرسد . در واقع به ازا هر دهه زندگی فقط یک انسان تاثیر گذار را شناخته ام. برای من کسانی در این دسته بندی قرار دارند که وجودشان من را قوی تر کرده و به پیش رانده است. من در طول زندگی ام، بعد از لطف و عنایت پروردگار به اتکا انسان هایی که به من انگیزه بخشیده اند و پیام های امید بخش در اختیارم قرار داده اند، به پیش رفته ام. افرادی که در صحنه ذهن من حضور پررنگ و ماندگار دارند . چه زنده و سلامت باشند و چه به دیار ابدی سفر کرده باشند. صفات مثبت و توانمندی هایشان من را شگفت زده کرده است. اینها کسانی بودند که صفات منفی و مضموم آنها در نگاه من در حداقل ممکن بود.
ابتدای آشنایی با یک مربی پرستاری تمام عیار
اولین بار که دیدمش مربی پرستاری بود . دختری جوان و جذاب که نگاه گیرایی داشت. با قد نسبتا بلند و اندامی موزون و پوششی که با سلیقه و ظرافت خاصی همراه بود. من او را این چنین میدیدم. او در جمع همکاران و هقطارانش مثل یک ستاره می درخشید. در کل توجه ها را به سوی خودش جلب می کرد. می گفتند کشته مرده کم ندارد. ولی شاید همه اینها احساس من بوده باشد و با واقعیت فاصله داشته باشد .
ما باید دو ترم صبر میکردیم تا او مربی بالینی ما بشود. قبل از اینکه مربی ما بشود، از همان ترم اول، به مربی اتاق پراتیک کمک می کرد . این ابتدای آشنایی با آن مربی بود.
من در یکی از روزهای پاییز روزه گرفته بودم. وقتی که در اتاق پراتیک مدت طولانی ایستادم احساس کردم که دچار ضعف شده و در حال افتادن بودم. نگاه تیز بین او تشخیص داده بود که من نیاز به کمک دارم. او به من نزدیک شد و پرسید حالتان خوب است . گفتم نه خوب نیستم. من را به اتاق مربی برد . برایم نوشیدنی آورد و گفت بخور . من نگفتم که روزه هستم آن را از دستش گرفتم و نوشیدم. به تدریج حالم بهتر شد و به ادامه کلاس ملحق شدم.
مربی های دیگر
بیشتر مربی های دانشکده در دوره میانسالی بودند. سال ها سابقه کار بالینی داشتند و می گفتند که به خاطر علاقه شان و یا به توصیه پزشکان به دانشکده پرستاری آمده اند . بیشترشان اضافه وزن داشتند به خودشان خوب نمی رسیدند . حواس شان علاوه بر کار، متوجه زندگی خانوادگی و فرزندانشان بود. وقت زیاد یا حوصله کافی برای مطالعه عمیق نداشتند . منظورم از مطالعه عمیق درک ژرفای علم روز و حرفه پرستاری بود. چیزی که دانشجو به آن احتیاج مبرم دارد. اگر چه آنها بسیار بیشتر از ما می دانستند اما در طول تحصیل و کسب دانش ما می فهمیدیم که آنها پویایی کافی ندارند . سواد شان در حدی که آموزش بدهند مانده است و فاقد اتصال به دنیای در حال پیشرفت است.
مربی های دیگر نیز می خواستند که نیروهای جدید را بپذیرند . می خواستند که با آنها کمک کنند، زیرا با ورود این نیروهای جدید کار طاقت فرسای آنها کمی سبک می شد و فرصت آموزش خودشان بیشتر فراهم می شد . اما به نظر من هر کسی نمی تواند کمک های بی منت به اطرافیانش بکند .
در تمام مدتی که می خواهیم به کسی کمک کنیم باید مواظب حفظ احترام فرد باشیم. من آدم های خوش نیت بسیاری را دیده ام که می خواستند کمک کنند و می خواستند که انسان هایی تاثیر گذار و مفید باشند، اما راهش را بلد نبودند. اینکه به کسی کمک بکنی و راهش را هم بلد باشی یک مهارت بی نظیر است.
در این رابطه به حسی که از طرف مقابل دریافت می کنم حساس هستم. مثلاً من در کلاس استاد ها یا در محضر دوستانی که دیگران را “بچه” یا “بچه ها” خطاب می کنند احساس بدی دارم. چرا باید یک استاد که مشغول آموزش جمع بزرگی از میانسالان و بزرگسالان است آنها را “بچه ها” خطاب کند .
میخواهم بگویم که کمک کردن هم راه و روش خودش را دارد . به شدت وابسته به حس درونی و نگرش فرد است. وقتی که ما کسی را حقیر و ناچیز فرض کنیم، این نگرش روی آموزش ما تاثیر دارد . اگر ما کسی را محترم نشماریم برایش ارزش درونی و عمیق قائل نباشیم نمی توانیم آموزش موثر و ماندگار به او بدهیم.
او ما را انسان و علاقمند می دید و همین هم آموزش او را متفاوت می کرد .
روزی یکی از مربی های با سابقه به من گفت که برای این که مربی خوب و شایسته ای بشوی، باید سالهای سال در بیمارستان کار بکنی و پیه توهین و تنبیه و کسب تجربه را به جانت بمالی. حرف او درست بود . با ناشی گری که من در کار بالینی داشتم می دانستم که خطاهای زیادی دارم . می دانستم در ابتدای راه هستم. ولی اینکه باید توهین بشنوم و خوار خفیف بشوم تا کار یاد بگیرم را نمی توانستم قبول کنم. نیت آن مربی با سابقه بد نبود.حقیقتی در درون آن نهفته بود .
حس می کردم تجربه های گرانقدر آنها با تحمل حقارت در محیط کار آلوده شده است .گویی تحقیر های اطرافیان، شفافیت و زیبایی تجارب آنها را مکدر کرده است.
در مقایسه، او نمی گفت تا شبکاری ندهید از شما مربی ساخته نخواهد شد . او می گفت که مربی شدن خیلی تجربه می خواهد. کم کم که در محیط قرار گرفتید و مدتی که در کنار پرستارهای بخش کار بالینی را برای خودتان تمرین کردید، بهتر خواهید توانست به دانشجویان آموزش بدهید . او می گفت که باید در کنار پرستارها کار کرد. او هم میدانست که بدون تجربه کار بالینی آموزش فاقد عنصر تجربه خواهد بود، اما این کلام را در قالبی محترمانه و قابل قبول می ریخت. همان بیان در چارچوبی مودبانه به ذهن من منتقل می شد. به من توصیه می کرد که بعد از رفتن دانشجویان در بخش به کار بالینی ادامه بدهم . می ماندم و تا پایان شیفت به آنان یاری می رساندم. بعد از مدتی متوجه شدم که مربی های طرحی از اینکه کادر بخش با آنها همکاری صمیمانه ندارند شاکی هستند . در حالی که کادر بخش هایی که من در آن مربی بالینی بودم چنین واکنش هایی نداشتند .
موقعیت منحصربفرد
مثل مربی های دیگر نبود. در جوانی و با سواد و تبحر کافی در جمع سایر مربی ها حضور داشت. دو خواهر او پرستار بودند که یکی در همان دانشکده مربی اتاق عمل بود. آنها خوشنام بوده و سابقه درخشانی در رشد و ارتقا پرستاری داشتند. مورد احترام پزشکان بیشماری بودند . همچنین به خاطر رفتارهای حساب شده در بین دانشجویان نیز محبوب بودند .
او مربی بود که هم زمینه درخشانی در پرستاری به واسطه خواهرانش داشت و هم خودش یک اعجوبه در آموزش پرستاری حساب می شد . همه زیاد می دانست و هم زیاد یاد می داد. وقتی که مشغول آموزش بود به اصطلاح سیر تا پیاز درس را عاشقانه ارائه می کرد . هیچ فوت و فنی را برای خودش نگه نمی داشت. این الگویی بود که در آن زمان کمتر قابل دسترسی بود. در طول زمان من یاد گرفتم که همه سعی می کنند که فوت کارشان را به کسی تعلیم ندهند تا دیگران به آنان وابسته بمانند . اما ایشان اینطور نبود.
وقتی که در بخش مربی بالینی بود، همه کارکنان بخش در خدمت او بودند . پزشکان به احترام دانش و منش او، همکاری کافی با دانشجویان پرستاری داشتند .
تمام زاوایای پزشکی و پرستاری بیماری ها را تعلیم می داد . من چون تشنه ای در کنار او همه چیز را یاد می گرفتم. میدانستم که چنین فرصتی دیگر به دستم نخواهد آمد. هر چه می گفت در عرض مدت کوتاهی می نوشتم. این نوشتن های کوتاه هم یادگیری من را قوی می کرد و همه فرصت میداد بعدا همان را مرور کنم. وجود او برایم غنیمت بود.
او علایم بالینی بیماران را به خوبی کشف می کرد . بین آنچه که میدانست و آنچه در محیط بیمارستان میدید پل زده بود. ما این حلقه مفقوده را حس می کردیم. بین دانش ما و بین آنچه که باید عمل می کردیم فاصله قابل توجهی وجود داشت. قادر به تطابق دادن خوانده ها با محیط بالینی نبودیم. او به این تبحر دست یافته بود. وقتی که در بالین بیمار قرار می گرفت تمام آنچه را که آموخته و خوانده بودیم را به ما نشان میداد . مثلا علایم اکسیژن کم بیمار را که اصطلاحا سیانوز گفته می شود را در بیمار به ما نشان میداد. هر کدام از ما می توانستیم در مورد سیانوز حرف بزنیم اما اساس کار این بود که آن علایم را در بیمار تشخیص بدهیم.
کارشناسی ارشد
وقتی که دانشکده پرستاری برای ایجاد مقطع ارشد تحصیلات پرستاری آزمون برگزار کرد، تقریبا همه تصمیم گرفتند که شانس خودشان را امتحان کنند . این فرصتی بی نظیر بود که ارتقا دانش در قالب رسمی و طبق برنامه اتفاق بیفتد. دو رشته ارشد برای پرستاری تدوین شد. یکی کارشناسی ارشد آموزش پرستاری و دیگری کارشناسی ارشد بیهوشی برای دانش آموختگان پرستاری بود. می گفتند که او در آزمون ارشد بیهوشی مقام اول را کسب کرده بود. می گفتند که به همین علت بدون گزینش که آن زمان یک مانع اساسی در قبولی بود ، پذیرفته شد . ما رشته آموزش را انتخاب کردیم. او در این رشته چنان پیشرفتی کرد که با پزشکان مقایسه می شد. پزشکان بیهوشی او را تحسین می کردند .
یادگیری در کنار او
وقتی که من مربی شدم سرمایه من سابقه کار نبود . من فقط انگیزه بودم. استعدادی در خودم سراغ نداشتم اما دلم می خواست همه دانش رشته ام را بنوشم. یادگیری برایم حکم نوشیدنی بسیار گوارایی بود که می خواستم و سیراب نمی شدم. یکی از افرادی که تاثیر گذاری عمیقی در حفظ این انگیزه داشت شخص او بود. او بود که با کلامش و یا با نگاهش به من کمک می کرد که نبازم و به یادگیری ادامه بدهم. این وضعیت در سالهایی بود که رشته پرستاری ارزش چندانی در بین رشته های دانشگاهی نداشت. دانشجویان پرستاری با اکراه وارد این رشته می شدند. تعداد قابل توجهی از آنها در همان ترم های اول انصراف می دادند. بی انگیزگی و نکوهش رشته چیزی بود که همیشه می توانست جریان فکری و تصمیم های من را عوض کند.
مثل همه دانشجویان پرستاری طبق برنامه مدون در کنار او قرار می گرفتم و آموزش میدیدم اما من مثل دیگران نبودم . من او را خدای پرستاری میدیدم. حس می کردم نباید ساده و بی خیال باشم. باید از هر لحظه از او بیشتر بیاموزم. او نیز بی حساب و کتاب دانش خودش را به من می بخشید . این را فقط خودم حس می کردم و نمی دانستم آیا دیگران هم چنین حسی دارند یا نه .
تغییر سیاست های دانشگاه
در یک مقطع زمانی سیاست های دانشگاه در جذب مدرس ها تغییر کرد . دانشگاه تصمیم گرفت که به جای انتقال نیروهای پرستاری از بالین به دانشکده پرستاری مدرس های جدید را از بین دانشجویان علاقمند مشمول طرح انتخاب کند . مربیان دانشکده و بیشتر ریاست وقت دانشکده به دانش آموختگانی پیشنهاد کار دادندکه فکر می کردند می توانند از پس آموزش برآیند. به این معنی که تعدادی از دانشجویان دوران طرح خود را به عنوان مربی مشغول به کار شوند.
دانشگاه تصمیم گرفته بود که نسلی جدید از مربی ها را در عرصه آموزش وارد کند. با این هدف که پایه های علمی را بیشتر مد نظر قرار داد.
یک روز من بعد از دانش آموختگی در حالی که نوزادم را در بغل داشتم برای انجام کارهای تسویه حساب به دانشکده رفتم. ریاست دانشکده بعد از پایان تدریس از کلاس خارج شده بود و به سوی اتاقش می رفت. در مسیر من را دید و سلام و احوالپرسی کرد . نوزادم را در بغل گرفت و بوسید . در حالی که بچه در بغل او بود و نگاهش می کرد گفت که میخواهم اسم شما را به عنوان مربی طرحی به لیست پیشنهادی ام اضافه کنم. من خیلی خوشحال شدم این آرزویم بود که مثل مربی های اسطوره ای که در ذهن داشتم مربی باشم. بنابراین بدون شک و تردید پذیرفتم. دوسال و اندی در این موقعیت شغلی به کسب تجربه ادامه دادم.
از آن روز در فکر این بودم که مربی گری را هم از او بیاموزم. بنابراین بعد از شروع به کار به سراغش رفتم. بازهم او با آغوش باز و با قلبی به وسعت بی نهایت من را کمک کرد . مرحله به مرحله فوت و فن کار را به من یاد داد. او در تعطیلی بین دو ترم من را همراه خودش به دو بیمارستان برد . تمام مراحل آماده سازی بخش برای پذیرش دانشجویان را تعلیم داد. روش های برخورد با کارکنان بیمارستان و پزشکان همچنین خط قرمز های محل آموزش دانشجویان را آموزش داد.
او کمک کرد که یک ترالی بزرگ را از دانشکده به بیمارستان ببریم. سپس تمام وسایل لازم برای مراقبت از بیماران را در ترالی چیدیم. ترالی را در قسمتی از بخش قرار دادیم و تا پایان آن ترم من بدون اینکه با کمبود وسایل روبرو شوم یا نیاز به هماهنگی های روزانه با کارکنان بخش داشته باشم ، به آموزش دانشجویان می پرداختم. بعضی روزها انقدر می ماندم و در بخش ضمن کمک به پرستارها، مطالب روز بعد را مرور می کردم که پرستاران بخش عملا به من می گفتند که بخش را ترک کنم تا آنها بتوانند طبق روال خودشان به کارهایشان رسیدگی کنند.
از نظر معنوی من همیشه در کنار او دست به سینه بودم و تعظیم می کردم. به علم او ونیز گشاده رویی اش در آموزش من سر تعظیم فرود می آوردم. از دیدگاه من او موجودی همه چیز دان جلوه کرده بود . فکر می کردم هر چه که نمیدانم به واسطه او در رشته برایم دست یافتنی است.
اکنون که او به دلیل بیماری طولانی مدت از بین ما رفت ، یادش و نیکی هایش جاودانه خواهد ماند. زیرا او به رسالتی که به آن ایمان داشت عمل کرده بود.
آخرین دیدگاهها