خواب نوشت پنجشنبه پانزدهم دی هزارو چهارصدویک

در کنار رودخانه ای مسیری را طی می کنم. می بینم که دختر خاله ام قبل از من به یک پل رسیده است . پل نیم دایره چوبی که قسمت میانی آن بالاتر بود دو طرف آن رودخانه باریک را به هم وصل کرده بود. هر دو ما از روی پل رد شدیم. او از روی پل یک وسیله چتر مانند را به داخل رودخانه انداخت و گفت که بچه ها دیگر با این بازی نمی کنند. منظورش این بود که به جای اینکه به کسی بدهد آن را دور می اندازد. وقتی آن اسباب بازی توی آب خروشان افتاد مثل یک چتر برعکس بازشد . دسته چتر رو به بالا بود و قسمت منحنی و پارچه ای آن در سطح آب بود. داخل آن را از نزدیک می دیدم که چه اجزایی داشت و یک قسمت متحرک و رقصان طلایی بود که صدای موسیقی ملایمی از آن به گوش می رسید. من در مسیر رفتن آن اسباب بازی را دنبال می کردم. به پیچ و تاب خوردنش و دور شدنش نگاه می کردم. در مسیرمان به گروهی از خانم ها و آقایان برخوردیم که در داخل رودخانه که حالا وسیع تر و آبی آرام تر بود، قدم می زدند و با هم حرف می زدند . من مشغول نگاه کردن به کسانی بودم که در رودخانه راه می رفتند که ناگهان صدایی شنیدم کسی من را افرا خطاب کرد به سوی آن فرد توجهم جلب شد. آن فرد آقایی از همکاران خیلی قدیمی بود که اسمش را به خاطر ندارم ولی چهره اش مثل همان زمانی بود که همکار بودیم. عجیب بود که او من را به اسم کوچک صدا بزند. یک آن دیدم که او می خواسته من را متوجه مسیر اشتباهم بکند . زیرا به صورت مایل راه رفته بودم و خودم به داخل رودخانه رفته بودم. حال لبه های رودخانه طوری عمیق شده بود که امکان نداشت بتوانم از آن بالا بیایم. در مسیر برعکسی که آمده بودم حرکت کردم به جایی رسیدم که می توانستم با کمی تقلا از رودخانه بیرون بیایم. کسی که نمی دانم که بود دست من را گرفت و بیرون کشیده و به طرف خشکی هدایتم کرد.

در صحنه ای دیگر دیدم که چند جوان درست جایی که ماشین را پارک کرده ام، جمع شده اند. من نمی توانستم قسمت پشتی ماشین را ببینم. آن ماشین رنگ ماشین خودم بود اما گاهی ماشین من بود و گاهی هم یک پراید بود. پسرها برای خودشان حرف میزدند. چهار نفربودند. یک دخترهم در کنارشان بود که هم سن وسال پسرها بود.

وقتی خواستیم حرکت کنیم تعارف کردم که سوار شوند . آنها گفتند سوار می شوند اما تعدادشان زیاد بود و جا نمی گرفتند به آن دختر گفتند تو سوار شو آن دختر به همراه یک نفر خانم که همراه من بود سوار شدند . انها جلو نشستند و من عقب بودم. راننده ای در کار نبود کسی را پشت فرمان نمیدیدم اما ما حرکت کردیم و مسیرهای زیادی را پیمودیم

به خانه ای رسیدیم که شباهتی به منزل ما نداشت ولی خانه ما در خواب بود. آشپزخانه باریک و درازی داشت که کم نور بود و خیلی آشفته و در هم بود. مادرم روی زمین نشسته بود و داشت پارچه ها یا نایلون هایی را که روی زمین ریخته شده بود تا می زد و مرتب به کناری می چید. من با لحنی پرخاشگرانه به او گفتم این همه مهمان گوش تا گوش خانه به خاطر او آمده اند و باید الان مشغول میزبانی باشد نه اینکه به کاری بپردازد که بعدا هم وقتش را خواهد داشت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *