وقتی که اعماق کودکی ام را مرور می کنم، می بینم تا آنجا که به یاد دارم آن خانم و اسم عجیبش در زندگی خانواده مادری ام حضور داشته است. اسمش “سرکار” بود. سرکار خانم زنی با قد متوسط، چشمان درشت، پوست سفید وکمی تپل بود. زنی تنها بود که همسر و فرزند و بستگانی نداشت. نسبت فامیلی با خانواده مادری ام نداشت. او یک دوست بود، اما قدمت حضورش در خانواده طوری بود که از اعضای اصلی به حساب می آمد. در همه مراسم و دور همی ها حضورش الزامی بود. او کسی بود که به عمق روابط خانوادگی نفوذ کرده بود و نقش یکی اعضای فامیل را به عهده گرفته بود. سرکار خانم زنی مستقل بود که با وضعیتی که داشت به خوبی کنار آمده بود.
یک بار که همراه با اعضای فامیل به خانه ما آمده بود نزدیک عید بود. او به من گفت که عید را زیاد دوست ندارد. من پرسیدم چرا و او علتش را اینطور توضیح داد. گفت که سالها پیش همین زمان ها بود که برای استقبال از سال جدید آماده می شد. در خانه اش سبزه سبز کرده بود و رویشان را با نوارهای نقره ای تزیین کرده بود. گلدان ها را جلوی پنجره چیده بود و آفتاب اواخر زمستان بر آنها می تابید. ناگهان یکی از همسایه ها بر سر زنان وارد حیاط خانه او شده و گفته بود که شوهرت در چاه خفه شده است. شوهر سرکار خانم چاه کن بود و موقع کندن چاهی به درون آن سقوط کرده و درگذشته بود. گفت که از آن روز دیگر سبزه و گلدان از خانه او حذف شد.
سرکار خانم برای ادامه زندگی مجبور به کار شده بود. مدتی در منزل فامیل بچه های کوچک را نگهداری می کرد . حتی مدتی هم خواهر کوچک من را در خانه مان نگه می داشت. بعد از مدتی در مطب یکی از پزشکان کار پیدا کرد. منشی بود، نظافتچی بود، حسابدار دخل و خرج بود، خدمتکار بود و خلاصه همه کاره مطب دکتر او بود. مطب دکتر خیلی قدیمی بود. در طبقه دوم یک ساختمان واقع در خیابان اصلی ارومیه قرار داشت. پنجره ها اتاق انتظار رو به خیابان بود. درست جلوی پنجره یک سکوی نسبتا پهن بود که می شد نشست و از پشت شیشه به رفت و آمدهای مردم و ماشین ها چشم دوخت.
یادم هست وقتی دانشجوی سال اول بودم برای دیدار خانواده به ارومیه رفتم. در آنجا به شکل عجیبی بیمار شدم. دکترها معاینه می کردند و نسخه مینوشتند اما حال من روز به روز بدتر و بدتر می شد. سرکار خانم از بیماری من مطلع شد. به پدر و مادرم گفت که یک بار هم فرزندتان را پیش دکتر ما بیاورید. او تجربه دارد و شاید بتواند درمان موثری را پیشنهاد بدهد. سرکار خانم طوری برنامه ریزی کرده بود که وقتی ما وارد اتاق انتظار شدیم کسی نبود و ما یک راست به اتاق معاینه راهنمایی شدیم. دکتر شرح حال من را پرسید و گفت که بیماری به زودی خوب می شود. البته هیچ تشخیصی را به زبان نیاورد مثل همه دکترهای قبلی فقط درمان را شروع کرد. درمان او عجیب بود. دکتر علاوه بر دارو به من گفت که روی معده ات کیف آب گرم بگذار و قطعه های یخ را قورت بده. با همین یک بار ویزیت حال من رو به بهبود گذاشت. سرکار خانم از اینکه تدبیرش موثر افتاده بود خیلی خوشحال بود. به قول معروف با چشم هایش می خندید. موقع خارج شدن از مطب ما را بدرقه کرد و با ایمانی راسخ به طبابت پزشک گفت که به زودی به دانشگاه بر می گردی و درست را ادامه میدهی.
سرکار خانم برای ادامه زندگی مجبور به کار شده بود. مدتی در منزل فامیل بچه های کوچک را نگهداری می کرد . حتی مدتی هم خواهر کوچک من را در خانه مان نگه می داشت. بعد از مدتی در مطب یکی از پزشکان کار پیدا کرد. منشی بود، نظافتچی بود، حسابدار دخل و خرج بود، خدمتکار بود و خلاصه همه کاره مطب دکتر او بود. مطب دکتر خیلی قدیمی بود. در طبقه دوم یک ساختمان واقع در خیابان اصلی ارومیه قرار داشت. پنجره ها اتاق انتظار رو به خیابان بود. درست جلوی پنجره یک سکوی نسبتا پهن بود که می شد نشست و از پشت شیشه به رفت و آمدهای مردم و ماشین ها چشم دوخت.
یادم هست وقتی دانشجوی سال اول بودم برای دیدار خانواده به ارومیه رفتم. در آنجا به شکل عجیبی بیمار شدم. دکترها معاینه می کردند و نسخه مینوشتند اما حال من روز به روز بدتر و بدتر می شد. سرکار خانم از بیماری من مطلع شد. به پدر و مادرم گفت که یک بار هم فرزندتان را پیش دکتر ما بیاورید. او تجربه دارد و شاید بتواند درمان موثری را پیشنهاد بدهد. سرکار خانم طوری برنامه ریزی کرده بود که وقتی ما وارد اتاق انتظار شدیم کسی نبود و ما یک راست به اتاق معاینه راهنمایی شدیم. دکتر شرح حال من را پرسید و گفت که بیماری به زودی خوب می شود. البته هیچ تشخیصی را به زبان نیاورد مثل همه دکترهای قبلی فقط درمان را شروع کرد. درمان او عجیب بود. دکتر علاوه بر دارو به من گفت که روی معده ات کیف آب گرم بگذار و قطعه های یخ را قورت بده. با همین یک بار ویزیت حال من رو به بهبود گذاشت. سرکار خانم از اینکه تدبیرش موثر افتاده بود خیلی خوشحال بود. به قول معروف با چشم هایش می خندید. موقع خارج شدن از مطب ما را بدرقه کرد و با ایمانی راسخ به طبابت پزشک گفت که به زودی به دانشگاه بر می گردی و درست را ادامه میدهی.
آخرین باری که سرکار خانم را دیدم چند ماه قبل از مرگش بود. در یک دیدار فامیلی در منزل ما، یک کیسه پارچه ای پر از قطعه های خشک شده گوجه فرنگی به مادرم هدیه داد. توضیح داد که گوجه فرنگی ها را چطور خشک کرده است که در زمستان داخل غذا بیاندازد تا مزه غذای تابستان را بدهد. به خاطر دارم که در ادامه گفت که سال بعد فلفل و لوبیا سبز را هم به همین روش خشک خواهد کرد. وعده داد که اگر نتیجه کار خوب شد برایتان می آورم.
سرکار خانم بهار سال بعد را ندید. در حالی که حدود شصت سال یا کمتر داشت در خانه اش به رحمت الهی پیوست. او شب خوابیده بود و صبح هرگز از خواب بیدار نشد. اعضای فامیل و دکتر دو سه روزی صبر کرده بودند و بعد در خانه اش را شکستند و وارد شده بودند. جسد او را در رختخوابش یافتند. برایش مراسم تدفین گرفتند و درست مثل یکی از اعضای خانواده به خاک سپردند. او هرگز نگرانی هایش را تجربه نکرد. نگران بود که در سالمندی چه خواهد شد. چگونه با ناتوانی های دوران سالمندی کنار خواهد آمد. چه کسانی از او مراقبت خواهند کرد. نگران بود که سربار کسی نشود و نشد.
آخرین دیدگاهها