خواب نوشت جمعه بیست و ششم اسفند هزارو چهارصدویک

من و همسرم در جاده ای بودیم که به یک محوطه صاف و گسترده منتهی شد . پیاده شدیم یک طرف کوه های بلند بود. ما در جاده ای پیاده می رفتیم که میدیدم با دیوار سنگی از کوه ها تفکیک شده بود. همسرم یک ماسک سورمه ای زده بود. در میانه راه گفت این ماسک خیلی تنگ است و اذیتم می کند . روی چانه اش کشید و  گویی بهتر شد.

کمی که گذشت همسایه مان را دیدیم که با دوچرخه از روبرو آمد و رد شد. ما عکس العملی نشان ندادیم. بیمارستان بزرگ و چندین طبقه ای پشت سر ما بود.

در صحنه دیگر در لابی بیمارستان بودم. باید به طبقه چهارم و اتاق عمل می رفتم. قصد داشتم که کسی را ببینم که الان یادم نیست که بود؟

در سالن ورودی رویا را دیدم یک بلوز سبز بافتنی به تن داشت. انتظار نداشتم او را آنجا ببینم. من در چه شهری بودم نمی دانم. اگر در تبریز بودم از دیدن او تعجب نکردم. اما گویی هم در ارومیه بودم و هم در تبریز بودم. رویا من را در آغوش گرفت و خیلی خوشحال نبود. گفت که مادر شوهرم را به این بیمارستان آورده ایم و بستری است.

در طبقه اول بودم. یک میز بزرگ را وسط یک اتاق گذاشته بودند. پرستو در یک صندلی نشسته بود. نزدیکش شدم با او حرف زدم. غمگین بود. پرسیدم اینجا چه می کند گفت پدر شوهرم بستری شده است. از ماندن در اینجا خسته هستم. ولی باید پیش او بمانم.

خواستم به طبقه چهارم بروم اما نمی دانستم چطور انگار جای جدید بیمارستان آن را غیر قابل فهم کرده بود.

متوجه شدم که روسری به سر ندارم. با صدایی که رویا و پرستو می توانستند بشنوند گفتم من هم شده ام زن زندگی آزادی . اصلا روسری با خودم نیاورده ام . حالا چطور به بالا بروم.

به آینه دیواری نزدیک شدم. خودم را دیدم . من در آینه کسی را میدیدم که خودم نبودم. یک چهره دیگر در آینه نمایش داده شد. ولی من تعجب نکردم. به فکرم خطور نکرد که این من نیستم. بلکه یک فرد دیگر است که آینه نشانش میدهد. در آینه دیدم که چهره ام کمی تیره تر است. موهایم بلند تا روی شانه هایم بوده و با کش پشت سرم بسته ام. قسمت هایی از موهایم جلوی پیشانی و کنار گوش ها رها و آزاد بودند . کوتاه تر بودند و از کش بیرون مانده بودند. سر و رویم را مرتب کردم. می خواستم همانطور به ایستگاه پرستاری اتاق عمل بروم. بعد دیدم یک نفر دیگرصدای من را شنیده است. با صدایی که می شنیدم گفت که من روسری در کمد خودم دارم. بیا بدهم سرت بکن. یک روسری سفید با طرح های ریز زرد و نارنجی که حاشیه پهن سورمه ای رنگ داشت به من داد . سرم کردم و احساس بهتری کردم.

از پله هایی بالا رفتم کمی بعد در کنار خدیجه بودم جلوی در یک آسانسور کوچک منتظر بودیم . آسانسور که به طبقه ما رسید نیایستاد. خدیجه گفت ببین تو رو خدا یادم رفته دگمه را بزنم. دستش را بلند کرد و دگمه را زد. آسانسور با چراغ روشن، یک بار به پایین رفت و برگشت . ما سوار شدیم. به طبقه چهارم رسیدیم اما یک نیم طبقه باید پله بالا می رفتیم. او از جلو رفت و من پشت سرش بودم. دستش را به نرده های کنار پله می گرفت و با دمپایی که به پا داشت بالا می رفت. از پشت نگاهش می کردم . با خودم می گفتم بعد از مرگ همسرش دخترهایش را به خانه بخت فرستاد. صاحب نوه شد. الان هم در بیمارستان فول تایم کار می کند. زیرا کسی در خانه منتظرش نیست. می تواند با خیال راحت کار بکند.

وقتی بیدار شدم متوجه شدم که او هم به رحمت خدا رفته است و اصلا زنده نیست که این فکرها را در مورد او بکنم.

محوطه اتاق عمل جدید خیلی وسیع و بزرگ بود. سالن های گشوده و فضای باز برای رفت و آمد و گذراندن بیماران از سالن ها فراهم امده بود.

می خواستم با کارکنان آنجا سلام و علیک کنم. اما به طرف هر کسی که نگاه می کردم سرش را پایین می انداخت و وانمود می کرد که من را ندیده است. اسم آنها را در ذهنم مرور می کردم و به یاد می آوردم که کادر بیهوشی بودند یا به گروه دیگری تعلق داشتند. یک خانم ریز نقش با روپوش مشکی به من نزدیک شد. برعکس سایر کارکنان احوالپرسی گرمی با من کرد. به نظرم می رسید که منشی اتاق عمل باید باشد. من در خواب او را می شناختم اما بعد از بیدار شدن چنین فردی را در واقعیت نمی شناختم.

بدون سلام و احوالپرسی به یک میز نزدیک شدم. یک میز شاید هشت نفره، با پایه های کوتاه بود که دورش عده ای نشسته بودند. یکی از آنها مردی بود که موهای رنگ شده و مجعد داشت. با من حرف می زد اما نمی فهمیدم که چه می گفت. نمی توانستم طنین صدایش را تشخیص بدهم. انگار منگ و گنگ بودم. در یک بخش از گفتگو از یک نفر بدگویی کردند و به باد انتقاد گرفتند. بعد آن مرد گفت که من عاقل نیستم. در جوابش گفتم خیلی هم عاقل هستید و از این پس با کسب تجربه از زندگی عاقل تر هم خواهید شد.

تعارف کردند روی یک صندلی نشستم . شبیه صندلی های معمولی نبود. من نشستم. بعد متوجه شدم که صندلی حرکت می کند. کمی دقیق شدم دیدم یک خانم با روپوش آبی که از کارکنان آنجا بود بالش کوچکی را از زیر صندلی بیرون کشید و با خودش برد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *